مجموعه ای از اشعار زیبا با موضوع صبر در این صفحه برای شما عزیزان گردآوری شده است . امیدواریم مورد پسندتان قرار بگیرد . در ابتدا اشعار کوتاه و در ادامه اشعار بلند قرار داده شده است . ( شعر با موضوع صبر / گلچین اشعار )
شعر صبر
گفتیم عشق را ، به صبوری دوا کنیم …
هر روز عشق بیشتر و ، صبر کم تر میشود …
ساختم با آنکه عمری سوختم
سوختم یک عمر و صبر آموختم …
گاهی نباید صبر کرد
باید رها کرد و رفت…
تا بدانند که اگر ماندی،
رفتن را بلد بوده ای… .
نگفتم روزه بسیاری نپاید؟؟
ریاضت بگذرد سختی سراید…
پس از دشواری اسانی است ناچار
و لیکن ادمی را صبر باید…
اشعار صبر
صبر زیبا باشد اندر لحظه های سختمان
باشکیبایی شود آسان،فراوان رنجمان
چو بستی در بروی من، بکوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی، به درد خویش خو کردم
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
شعر با موضوع صبر / گلچین اشعار
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان است
“هوشنگ ابتهاج”
شعر درباره صبر
شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده ست
آسمانا! کاسه صبر درختان پر شده ست
“فاضل نظری”
من خستهام از این همه تاوان جدایی
ای بیخبر از حال من امروز کجایی
من صبر نکردم که به این روز بیفتم
اینقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی
ای دوست کجایی
“روزبه بمانی”
دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد
دلم آتشکده و دیده چو دریا میکرد
نقش رخسار تو پیرامن چشمم میگشت
صبر و هوش من دلسوخته یغما میکرد
“عبید زاکانی”
هی گریه پشت گریه و هی صبر پشت صبر
هر کس شنید قلبش از این ماجرا گرفت
بیتا امیری
اسیر کدام باد کرده ای جنگل دل مرا
که شاخه های صبر من می شکند یکی یکی
شعر با موضوع صبر
خواستم دست به کاری بزنم صبر آمد
لب خود بر لب یاری بزنم صبر آمد
خواستم تا بشوم لحظه ای از غم آزاد
بوسه بر خال نگاری بزنم صبر آمد
خواستم از خلوت میخانه به مسجد بروم
لب گشایم به نیایش به خدا، صبر آمد
خواستم تا ز می آسوده شوم از دوران
بروم سر به دیاری بزنم صبر آمد
خواستم سامان خود باشم و بس
به زبانم سخن از خوبی یاری بزنم صبر آمد
ر- ابراهیم پور
آن را که میسر نشود صبر و قناعت
باید که ببندد کمر خدمت و طاعت
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خون خوار
گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت
گر خود همه بیداد کند هیچ مگویید
تعذیب دلارام به از ذل شفاعت
از هر چه تو گویی به قناعت بشکیبم
امکان شکیب از تو محالست و قناعت
گر نسخه روی تو به بازار برآرند
نقاش ببندد در دکان صناعت
جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند
خود شرم نمیآیدش از ننگ بضاعت
دریاب دمی صحبت یاری که دگربار
چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت
انصاف نباشد که من خسته رنجور
پروانه او باشم و او شمع جماعت
لیکن چه توان کرد که قوت نتوان کرد
با گردش ایام به بازوی شجاعت
دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت
با این همه سعدی خجل از ننگ بضاعت
سعدی
در عشق و وفا وارث بلبل شده ایم
آری من و دل شیفته ی گل شده ایم
در بارش پی در پی باران بلا
ما سمبلی از صبر و تحمل شده ایم
س.میرطالبی
شعر مولانا در مورد صبر
راز تو فاش می کنم صبر نماند بیش از این
بیش فلک نمیکشد درد مرا و نی زمین
این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است
آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من پر است چین
تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم
چند بود بتا چنان چند گهی بود چنین
سر هزارساله را مستم و فاش می کنم
خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین
شور مرا چو دید مه آمد سوی من ز ره
گفت مده ز من نشان یار توایم و همنشین
خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت
ای صنم خوش خوشین ای بت آب و آتشین
ای رخ جان فزای او بهر خدا همان همان
مطرب دلربای من بهر خدا همین همین
عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم
ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس دین
« مولوی »
برفت آن دل که با صبر آشنا بود
چه میگویم ؟ نمیدانم کجا بود ؟
همه شب دیدهام خفتن ندادست
که بوی گلرخ من باصبا بود
منال ای بلبل از بد عهدی گل
که تابودست خوبی بیوفا بود
من بیچاره را کشته است خوش خوش
همی خندد پشیمانی ببیند
همیجوید وفا از خوب رویان
دلم را حد نادانی ببیند
بران در نقش پیشانی ببیند
رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت
چه چاره سازم از این پس چو چارهساز برفت
سوار گشته و عمدا گرفته باز به دست
نموده روی به بیچارگان و باز برفت
به گریه چشمهی چشم بریخت چندان خون
که کهنه خرقهی سالوسم از نماز برفت
جز از خیال قد و زلف یار و غصهی شوق
دگر ز خاطرم اندیشهی دراز برفت
ز منع خلق از این بیش محترز بودم
کنون حدیث من از حد احتراز برفت
دریغ و درد که در هجر یار و غصهی دهر
برفت عمر و حقیقت که بر مجاز برفت
عبید چون جرست ناله سود مینکند
چو کاروان جرس جمله بیجواز برفت
شعر وحشی بافقی با موضوع صبر
مصلحت دیده چنین صبر که سویش نروم
ننشینم به رهش بر سر کویش نروم
هست خوش مصلحتی لیک دریغا کو تاب
که یک امروز به نظارهی رویش نروم
آرزو نام یکی سلسله جنبانم هست
خود به خود من به شکن گیری مویش نروم
سد صلا میزند آن چشم و به این جرأت شوق
بر در وصل ز اندیشهی خویش نروم
گر توان خواند فسونی که در آیند به دل
هرگز از پیش دل عربده جویش نروم
ساقی ما ز می خاص به بزم آورده است
نیست معلوم که از دست سبویش نروم
وحشی این عشق بد افتاد عجب گر آخر
در سر حسرت رخسار نکویش نروم
وحشی بافقی
اشعار عاشقانه مولانا + عکس نوشته
دوبیتی عاشقانه زیبا + عکس نوشته