شاید شما هم در مورد نوشتن صلب مسئولیت یا سلب مسئولیت چار شک شوید که کدام املا درست می باشد ، در این مطلب املای این واژه را بررسی میکنیم تا در هر مورد از املای صحیح استفاده کنیم . ( صلب مسئولیت یا سلب مسئولیت ? )
املای فارسی صحیح آن « سلب مسئولیت » است و نوشتن آن به صورت « صلب مسئولیت » نادرست است .
معنی صلب
مترادف و هم معنی صلب: بردبار، شکیبا، صبور، بردارکشیدن، دارزدن
متضاد صلب: ناصبور
برابر پارسی: شانه خالی کردن
صلب :
- ( صفت ) استوار محکم .
- درشت .
- قوی شدید .
- ( اسم ) استخوانهای پشت تیره پشت : جمع : اصلاب اصلب .
مشاهده هم خانواده های واژه صلب .
معنی صلب در لغتنامه دهخدا
صلب. [ ص َ ] (ع مص )بر دار کشیدن. (منتهی الارب ). بر دار کردن. (غیاث اللغات ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ) : بعضی از شر بود که آسان تر بود از بعضی، چنانکه ضرب از قتل و قتل از صلب و صلب ازتمثیل. (ابوالفتوح رازی ). و با کردن صرف شود.
|| برآوردن چربش استخوانها را و سوختن آن را.
|| بریان کردن گوشت را.
|| ساختن دو چلیپ بر سر دلو.
|| مداومت کردن تب و سخت شدن آن. (منتهی الارب ). تب گرم شدن. (تاج المصادربیهقی ). تب گرم آمدن. (مصادر زوزنی ). سخت شدن تب.
صلب. [ ص ُل ْ ل َ ] (ع ص ) سخت.
|| استوار.
|| (اِ) سنگ فسان. (منتهی الارب ). حجرالمسن.
معنی صلب در لغتنامه معین
صلب(صَ) [ ع . ] (ص .) بردبار، صبور.
(صُ) [ ع . ] ۱ – (ص .) سخت، محکم . ۲ – درشت . ۳ – قوی . ۴ – (اِ.) استخوان های پشت، کمر. ۵ – مجازاً نطفه .
معنی صلب فرهنگ عمید
صلب۱. شدید، قوی، سخت، درشت.
۲. (اسم) استخوان پشت، تیرۀ پشت، کمر.
۳. (اسم) [مجاز] نسل و اولاد.
۱. مصلوب کردن، به دار آویختن، به دار زدن، کسی را بر دار کشیدن.
۲. درآوردن چربی و مغز استخوان.
۳. بریان کردن گوشت.
صلب در زبان عربی
متن اصلی | معنی |
---|---|
صُلْب | صُلْب : ج أَصْلَاب و أَصْلُب و صِلَبَة: سخت؛ «هو صُلْبٌ فى دِينِهِ»: او در دين خود استوار است، فولاد، جاى سنگلاخ، ستون فقرات بدن.؛ «هُوَ مِنْ صُلْبِ فُلان»: او از دودمان يا نسل فلانى است، پاك سرشتى – ج صِلَبَة : نيرو، توان. |
صَلَب | صَلَب : ج صِلَبَة و أَصْلَاب: زمين سفت و سخت، استخوان كمَر، پيه و چربى. |
صَلَّبَ | صَلَّبَ : تَصْلِيباً [صلب] المسيحىُّ: با دست بر بدنِ خود علامت صَلِيب زد – اللّصَّ: دزد را به دار آويخت – الْحَجَر: سنگ را برداشت و بلند كرد – الشي ءُ: آن چيز سفت و يا سخت شد – الشَّي ءَ: آن چيز را سخت و سفت نمود. |
صُلَب | صُلَب : چيز سفت و سخت، سنگ چاقو تيزكُن. |
صَلِبَ | صَلِبَ : صَلَابَةً: خَشِن و سخت شد – على المال: آن مرد خسيس و بخيل شد. |
معنی سلب
مترادف و معادل واژه سلب :
- برگیری
- محرومیت
- نفی
- ربایش
- گرفتن
- برداشتن
- جدا کردن
- ربودن
- از میان بردن
- برطرف کردن
ربوده، کندن، از میان بردن
متضاد واژه سلب : ایجاب
معنی سلب در لغتنامه دهخدا
سلب. [ س َ ل َ ] (ع اِ)مطلق جامه. (آنندراج ). پوشش. (تفلیسی ) :
نگارینا شنیدستم که گاه محنت و راحت
سه پیراهن سلب بوده ست یوسف را بعمر اندررودکی.
- ادات سلب ؛ چون : لیس و لا و لم و لن و ما در عربی و نیست و نه و دیگر ودیگری در فارسی و در جمله یا کلمه درآیند و مدخول خود را منفی سازند.
- سلب آسایش ؛ ازبین بردن آن.
- سلب اختیار ؛ ازمیان بردن اختیار و انتزاع آن.
- سلب اعتبار ؛ از بین بردن اعتبار و ارزش کسی. (فرهنگ فارسی معین ).
- سلب امنیت ؛ ازمیان رفتن آن.
- سلب بسیط ؛ قضیه ٔ سالبه بسیط آن است که حرف سلب وارد بر نسبت حکمیه در آن شده باشد و در این صورت حکم احتیاج بمطابق و مصداق و موضوع ندارد. یعنی وجود مصداق برای آن ضروری نیست زیرا ممکن است سالبه ٔ بانتفاء موضوع باشد. (اسفار ج 3 ص 155 از فرهنگ علوم عقلی سجادی ص 301).
- سلب حیثیت ؛ ربودن و ازمیان بردن آن.
- سلب عدولی ؛ در صورتی سلب را عدولی گویند که حرف سلب جزء موضوع یا محمول و یا دوطرف شده باشد مانند «هر لاحیوانی انسان نیست و یا هر لاجامدی نامی است » و مثال آنکه حرف سلب جزء محمول شده باشد «هر جمادی لاحیوان است » و مثال آنکه حرف سلب جزء موضوع و محمول هردو شده باشد «هر لاحیوانی لاانسان است » که اول را معدولةالموضوع و دوم را معدولة المحمول و سوم را معدولة الطرفین نامند. (دستورج 2 ص 179 از فرهنگ علوم عقلی سجادی ص 301).
- سلب کلی ؛ قضیه سالبه ٔ کلیه قضیه ای است که سلب وارد بر تمام مصادیق آن شده باشد و یکی از محصورات چهارگانه است مثال «هر انسانی جماد نیست ». (دستور ج 2 ص 179 از فرهنگ علوم عقلی سجادی ص 301).
- سلب مالکیت ؛ انتزاع مالکیت. ازبین بردن مالکیت.
- سلب و ایجاب ؛ از نظر معانی و بیان آن است که کلام را از جهتی مبتنی بر نفی و ازجهت دیگر مبتنی بر اثبات قرار دهند. (فرهنگ فارسی معین ) :
- صوفی و عشق و در حدیث هنوز
- سلب و ایجاب و لایجوز و یجوز.
معنی سلب در لغتنامه معین
سلب(سَ لْ) [ ع . ] :
۱ – (مص م .) کندن، جدا کردن .
۲ – ربودن .
۳ – (ص .) ربوده شده .
۴ – کنده شده .
۵ – به قهر گرفته شده .
(سَ لَ) [ ع . ] (اِ.) نوعی جامة درشت مانند جوشن که در روز جنگ می پوشیدند.
معنی سلب در فرهنگ عمید
سلب :
۱. ربودن.
۲. کندن و جدا کردن چیزی از چیز دیگر.
۳. [مقابلِ ایجاب] (فلسفه) مترادف با نفی.
* سلب و ایجاب: (ادبی) در بدیع، وقتی شاعر در شعر خود موضوعی را از جهتی نفی و از جهتی اثبات کند. مثل این شعر: مرا به شام جدایی به تیغ هجر مکش / بکش به غمزۀ ابرو به بامداد وصال.
sgf lsm,gdj – wgf lsm,gdj
رخت، سلاح.آهن سلبکسی که جوشن یا خفتان فولادی پوشیده باشد: جایی که برکشند مصاف از بر مصاف / وآهن سلب شوند یلان از پس یلان (فرخی: ۳۳۰).پیروزه سلبدارای جوشن یا جامۀ پیروزه رنگ.