حتما برای شما هم پیش آمده است واژه « درخور » را بشنوید یا مشاهده کرده باشید و از معنی دقیق آن مطلع نباشید، در این مطلب معنی دقیق این کلمه را مرور میکنیم (درخور یعنی چه ?).
فهرست مطالب
معنی درخور
مترادف و معادل واژه درخور:
- بایسته
- برازنده
- بسزا
- سزاوار
- لایق
- محق
- مستحق
- مستوجب
- مناسب
- شایان
- شایسته
- صلاحیت دار
- فراخور
معنی درخور توجه: | قابل توجه چشمگیر |
نقش: | صفت |
اشتباه تایپی: | nvo,v |
آوا: | /darxor/ |
درخور به عربی: | متنوع ملائم مناسب یصبح نوبة |
درخور به انگلیسی: | able _ apposite appropriate apt condign congruous decent equal |
(دَ خُ ) (ص فا) مناسب ، سزاوار.
سزاوار، شایسته، مناسب، لایق.
معنی درخور در لغتنامه دهخدا
درخور [ دَ خوَرْ / خُرْ ] ( نف مرکب ) درخورنده، لایق، سزاوار ( برهان ) ( غیاث ) ( آنندراج )، زیبا، اهل، صالح، بابت، از در، فرزام، شایان، حقیق، جدیر، حری، خلیق، قمین، حجی، حجی ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
– نادرخور: ناسزاوار.
|| مناسب، شایسته، موافق ( ناظم الاطباء ).
– درخور افتادن: لایق آمدن، مناسب بودن، درخور تن: متناسب با شخص و کالبد.
– || موافق با قوت و توانایی و شأن و رتبه ( ناظم الاطباء )، درخور شدن: شایسته و زیبا شدن. مناسب شدن.
– درخور هم: متناسب با یکدیگر.
واژه درخور در اشعار فارسی
بدو گفت سهراب کاین درخورست
که فرزند شاهست و باافسرست (فردوسی)
جز این نیز هر کس که بد درخورش
نگهبان گنج و سپاه و سرش (فردوسی)
چنان هم که بود او به آئین رزم
چنان چون بود درخور ساز بزم (فردوسی)
چو شد کشته آن شاه بیدادگر
که درخور نبودش کلاه و کمر (فردوسی)
ابا تاج و با تخت و با گوشوار
چنان چون بود درخور شهریار (فردوسی)
بدو اندرون یاره و افسرست
که شاه سرافراز را درخور است (فردوسی)
بدادند دختر به آئین خویش
چنان چون بود درخور دین و کیش (فردوسی)
ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است
در سر شدی ندانمت ای دل چه در سراست (خاقانی)
سیستان را به تو فخر است و جهان را به تو فخر
ای جهان را به جهانداری و شاهی درخور (فرخی)
گندمت باید شدن تا درخور مردم شوی
کی شود جز خر ترا تا تو بسردی چون جوی (ناصرخسرو)
شرمست نکو به حق و خوش دانش
هر دو خوش و خوب ، درخور و همتا (ناصرخسرو)
نیم من ترا یار و درخور جهانا
همی دانم این من اگر تو ندانی (ناصرخسرو)
گر او درخور مطلب خویش خواست
جوانمردی آل حاتم کجاست (سعدی)
کسی گفت پروانه را کای حقیر
برو دوستی درخور خویش گیر (سعدی)
یکی اسب کآن درخور من بود
به میدان چو خورشید روشن بود (فردوسی)
خواجه سیدبوبکر حصیری که خدای
هرچه داده ست بدو درخور او وز در اوست (فرخی)
در پر طاووس که زر پیکر است
سرزنش پای کجا درخور است (نظامی)
چو آن درگاه را درخور نیفتم
بزور آن به که از در درنیفتم (نظامی)
درخور آمدن لغت نامه دهخدا
درخور آمدن [ دَ خوَرْ / خُرْ م َ دَ ] ( مص مرکب ) شایسته بودن، سزاوار بودن، لایق بودن، مناسب بودن، متناسب افتادن، موافق افتادن، رفاء، لبق، موافقة ( دهار )، وفاق ( ترجمان القرآن جرجانی ) :
کم فضولی کن تو در حکم قدر
درخور آمد شخص خر با گوش خر (مولوی)
لیق: درخور آمدن چیزی با چیزی ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ).
معنی درخور بودن
- مناسب بودن
- شدن، درخور بودن
- برازیدن
- امدن به
- زیبنده بودن
- تحویل یافتن
مطالب پیشنهادی
- برازش یعنی چه ?
- رند یعنی چه ?
- مستعد یعنی چه ?
- مقتضی یعنی چه ?
- مستطاب یعنی چه ?
- هم خانواده فضل چیست ?
درخور یعنی چه ?