حتما برای شما هم پیش آمده است واژه « زنگار » را بشنوید یا مشاهده کرده باشید و از معنی دقیق آن مطلع نباشید، در این مطلب معنی دقیق این کلمه را مرور میکنیم ( زنگار یعنی چه ?).
فهرست مطالب
معنی زنگار
مترادف و معادل واژه زنگار:
- اکسید
- زنگ
- پوسیدگی فلزات
آوا: | /zangAr/ |
اشتباه تایپی: | ck’hv |
نقش: | اسم |
زنگار در حل جدول: | زنگ اهن |
زنگارفام: | زنگارگون، سبزرنگ |
زنگار به انگلیسی: | blemish patina patination verdigris rust |
زنگار به عربی: | صدا الحدید |
(زَ ) (اِ) زنگ فلزات، آیینه و جز آن
۱. ماده ای سمّی به رنگ سبز که از عمل اسیداستیک در سطح مس به وجود می آید، اکسید مس
۲. [قدیمی] زنگ آهن
* زنگار معدنی: (شیمی) [قدیمی] زاج سبز
معنی زنگار در لغتنامه دهخدا
زنگار [ زَ ] ( اِ ) مزیدعلیه زنگ، و سبزه و سبزی از تشبیهات اوست و با لفظ ریختن و افتادن بر چیزی کنایه از پیدا شدن زنگ و با لفظ زدن و کشیدن و گرفتن و برداشتن کنایه از پیدا کردن و با لفظ رفتن و افتادن از چیزی کنایه از دور شدن وبا لفظ بردن و ربودن و شستن و ستردن از چیزی کنایه از دور کردن و با لفظ فروخوردن از عالم غم خوردن است.
زنگ فلزات و آیینه و جز آن، زنجار، اسم فارسی زنجار است، زنجار معرب زنگار و آن زنگ فلزات وآیینه و جز آن است، زنگ، زنجار، ژنگار.
– زنگار خوردن: زنگار گرفتن، زنگ زده شدن آینه و فلز و جز اینها.
– زنگارخورده: زنگارخورد، زنگاربسته، زنگارخورد، زنگ زده، تیره و تار، مقابل درخشان.
– زنگارگیر ؛ مستعد قبول زنگ، کدرشونده، که قبول تیرگی کند، کدورت پذیر.
|| اکسید مس، || نامی است که به انواع «استات مس »، به سبب رنگ سبزآنها داده اند.
– زنگارفام ؛ آنچه به رنگ زنگار باشد، زنگارگون، سبز رنگ.
– زنگار معدنی: زاج سبز، توتیای سبز.
|| آفتی غله را، زنگ گندم و جو : تأمل حالی فقد وقع الیرقان علی غلتی فافسدها؛ یعنی اندیشه کن در حال من به حقیقت زنگار در غله من افتاد و آن را تباه گردانید، رجوع به زنگ شود.
– از زنگار زدودن: پاک و منزه ساختن چیزی از هر گونه تیرگی و آلایش :
|| بمجاز بمعنی کدورت و تیرگی و گرفتگی آید :
– زنگار زدودن: پاک کردن زنگ و تیرگی از چیزی و جلا دادن آن.
زنگار گرفتن: طبع، زنگ زدن، کدر شدن.
– زنگار آهن: زنجار الحدید، زعفران الحدید، اکسید آهن که بر اثر مجاورت آهن با هوای مرطوب حاصل گردد.
– زنگاربسته: زنگارخورد و زنگارخورده، تیغ و آیینه و امثال آن که مورچانه خورده باشد، زنگ زده و زنگ خورده.
– زنگارخورد: زنگارخورده، خورده شده از زنگ و زنگ زده، زنگاربسته.
– زنگار زدن: زنگارگرفتن، تیره شدن، زنگ زدن.
– زنگارزد: زنگارزده.
واژه زنگار در اشعار فارسی
هنر با خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گرددبه زنگار کند (فردوسی)
با علم و عمل چون درم قلب بود زود
رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار (ناصرخسرو)
بشستش بدین گونه بر آب پاک
وزو دور شد گرد و زنگار و خاک (فردوسی)
چنین گفت کاین کینه با شاخ و نرد
زمانه نپوشد به زنگار و گرد (فردوسی)
بیاد کردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد زآینه زنگار (فرخی)
ای سوزنی چون سوزن زنگاربسته ای
بی آب و بی فروغ فرومایه و حقیر (سوزنی)
تو گفتی گرد زنگار است بر آیینه چینی
تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا (فرخی)
گرد کردند سرین محکم کردند رقاب
رویها یکسره کردند به زنگار خضاب (منوچهری)
جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد (منوچهری)
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد ز آینه پاک (نظامی)
رو تو زنگار از رخ او پاک کن
بعد از آن ، آن نور را ادراک کن (مولوی)
مس زنگارخورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گریز (خاقانی)
دل آینه صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد (سعدی)
نبود عجب ار ز بیم تیغت
آهن برهد ز ننگ زنگار (عمادی شهریاری)
همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجیر زنگارخورد (فردوسی)
هنوز آهنی نیست زنگارخورد
که رخشنده دشوار شایدش کرد (فردوسی)
معنی زنگاری در لغتنامه دهخدا
زنگاری [ زَ ] ( ص نسبی ) برنگ زنگار، زنجاری، منسوب به زنگار:
خلقانش کرد جامه ٔزنگاری
این تند و تیز باد فرودینا (دقیقی)
غم او بر دل من پرده زنگاری بست
کس چه داند که برین پرده گذر کس را نی (خاقانی)
که این زنگاری آیینه وش را
چو شانه بازنشناسم سر از پا (خاقانی)
|| سبزرنگ، به رنگ زنگار، سبزرنگ، زنگارفام، به رنگ زنگار و امروز سبزه ٔتیره مایل به سیاهی را گویند:
یکی چون چتر زنگاری دوم چون سبز عماری
سیم چون قامت حوری چهارم نامه مانی (منوچهری)
و آنگه آن کیسه به کافور بینباری
درکشی سرش به ابریشم زنگاری (منوچهری)
در باغ و راغ مفرش زنگاری
پرنقش زعفران و طبرخونست (ناصرخسرو)
کار و کردار تو ای گنبدزنگاری
نه همی بینم جز مکر و ستمکاری (ناصرخسرو)
که کرد این گنبد سیماب ارمد
بدین دیبای زنگاری مستر (ناصرخسرو)
ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر
سیه خاک در زیر زنگاری ایوان (ناصرخسرو)
دیوان من در این خم زنگاری فلک
اکسیر حکمت است که گوگرد احمرم (عطار)
ز عکس خون دل حاسدان تو هر شام
چو مغز پسته شود آسمان زنگاری (کمال اسماعیل)
|| کولی، لولی، لوری، غربال بند، غربتی، غرشمال، زُطّ، چنیگانه || ( حامص ) زنگ خوردگی :
بر دل از عشق جز این نیست که نادر یابی
آب بی تیرگی و آینه بی زنگاری
ظهیر فاریابی
زنگارگون در لغتنامه دهخدا
زنگارگون [ زَ ] ( ص مرکب ) زنگارفام، آنچه به رنگ زنگار باشد، زنگاری :
|| سبز چون زنگ مس، کبود.
تاک رز بینی شده دینارگون
پرنیان سبز او زنگارگون (رودکی)
تا سمو سر برآورید از دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت (رودکی)
|| تیره،سیاه، تار :
هوا سر بسر گشته زنگارگون
زمین شد بکردار دریای خون (فردوسی)
گاه روی از پرده زنگارگون بیرون کند
گاه زیر طارم زنگارگون اندر شود (فرخی)
برآمد یکی ابر زنگارگون
فروریخت از دیده دریای خون (نظامی)
مطالب پیشنهادی
زنگار یعنی چه ?