حتما برای شما هم پیش آمده است کلمه « پریشان » را بشنوید یا مشاهده کرده باشید و از معنی دقیق آن مطلع نباشید، در این مطلب معنی دقیق این کلمه را مرور میکنیم ( پریشان یعنی چه ?).
معنی پریشان
مترادف و معادل واژه پریشان:
- آشفته
- نابسامان
- بی آرام
- بی قرار
- پراکنده
- پراکنده خاطر
- تنگدست
- درهم
- دلواپس
- مضطر
- ژولیده
- سراسیمه
- شوریده
- متاثر
- متشتت
- متفرق
- مختل
- مشوش
- مضطرب
- پریشان حال
- مغشوش
- منگ
- ناآرام
- نامنظم
- نگران
آوا: | /pariSAn/ |
نقش: | صفت |
اشتباه تایپی: | ~vdahk |
متضاد پریشان: | آرام آسوده |
پریشان در جدول: | فش |
پریشان به انگلیسی: | disorderly fraught messy muddy turbulent disheveled distressed distracted disturbed dishevelled |
پریشان به عربی: | تعیس , مشعث , مکتیب |
(پَ ) (ص فا. )=
۱ – ژولیده، آشفته
۲ – پراکنده
۳ – سرگردان، سرگشته
۱- پراکنده
۲- افشانده
۳- آشفته
۴- درهم برهم
۵- شوریده
* پریشان شدن: (مصدر لازم )
۱- پراکنده شدن
۲- آشفته شدن
۳- مضطرب شدن
* پریشان کردن: (مصدر متعدی )
۱- پراکنده کردن
۲- آشفته کردن
معنی پریشان در لغتنامه دهخدا
پریشان [ پ َ ] ( نف ، ق ) در حال پریشانی. در حال پریشیدن || پریش، پریشیده، پراشیده، پراکنده، متفرق، منتشر، متشتت، متخلخل، متقسم، صعصع: قردحمة، رای پریشان، فکر پریشان.
|| درهم و برهم شده، بهم برآمده، مختلط، ژولیده، گوریده، پشولیده، بشوریده، شوریده، وژگال، آلفته، آشفته: از هم فروفشانده و از هم بازکرده و بیفکنده و بباد برداده، افشانده. شعواء ( در موی و زلف ).
|| مضطرب، متوحش، بدحال، بی حواس، سرگردان. سرگشته، متردد، مغموم. غمناک، المناک، دلتنگ، محزون || تنگدست، تهی دست، فقیر، بی چیز، بی مکنت، بی بضاعت، بدبخت.
– پریشان حدیث: حدیث پراکنده و بی اساس.
– پریشان خوردن: خوردن نه به اوقات معینه آن و آن مضر باشد. بی ترتیب خوردن.
– بخت ِ پریشان: بخت بد، طالع بد، تقدیر ناسازگار.
– خوابهای پریشان: اضغاث احلام. که تأویل و تعبیر آن برای اختلاطها راست نیاید. خوابهای آشفته. خوابهای درهم و برهم.
– سخن ِ پریشان: سخن بیهوده و بی معنی. هذیان. کلام مهجور. کلام بی ربط.
– گفتار پریشان: کلام هجر. کلام بی ترتیب. سخن بی نظام.
پریشان [ پ َ ] ( اِخ ) نام دریاچه ای است در سه فرسخی مشرق شهر کازرون فارس میانه بلوک کازرون و بلوک نامور. طول آن گاه از یک فرسخ و نیم بگذرد و پهنای آن نزدیک به نیم فرسخ است. در سال تقریباً پانصد من ماهی از آن صید کنند.
واژه پریشان در اشعار فارسی
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهرآنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن
روزگار ضایع و مال هدر و جواهر پریشان ( کلیله و دمنه )
گفت لیلی را خلیفه کاین توئی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی (مولوی)
گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی، و دفتر از گفته های پریشان بشویم ( گلستان ).
در هیأتش نظر می کرد صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان ( گلستان ).
مرا ز مستی و عشق است نام زلف تو بردن
که قصه های پریشان ز عشق خیزد و مستی (اوحدی)
سیه گلیم شریعت سهیل زین زنیم
که هست ریش پریشان او چو سرخ گلیم.
سوزنی
کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
حافظ.
آن ولایت را چون زلف بتان پریشان و مانند چشم خوبان خراب یافت ( روضةالصفا از کاترمر ).
آنکه برهم زن جمعیت ما شد یارب
تو پریشان تر از آن زلف پریشانش کن
اگر بزلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست (حافظ)
پریش در لغتنامه دهخدا
پریش. [ پ َ ] ( ن مف مرخم ) پریشان. پریشیده، پراکنده، تار و مار، متفرق، جداکرده، پراشیده، بازپاشیده || ( ن مف ) فروفشانده، بیفشانده، افشانده، ببادداده : زلف پریش ( بصورت اضافه ) :
نیک ماند خم زلفین سیاه تو به دال
نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم (فرخی)
|| ( نف مرخم ) در کلمات مرکبه ذیل مخفف پریشنده ، بمعنی پریشان کننده ، پراکننده است : خاطرپریش. خاک پریش. و شاید دندان پریش نیز از این قبیل باشد :
در خموشی نبود لهواندیش
گاه گفتن نبود لغوپریش (سنائی)
باد بر سده تو هم نرسد
باد فکرت نه باد خاک پریش (انوری)