حتما برای شما هم پیش آمده است واژه بزازی را بشنوید یا مشاهده کرده باشید و از معنی دقیق آن مطلع نباشید، در این مطلب معنی دقیق این کلمه را مرور میکنیم (بزازی یعنی چه ? ).
معنی بزازی
مترادف و معادل واژه بزازی:
- پارچه فروشی
- شغل پارچه فروش
- مغازه پارچه فروشی
آوا: | /bazzAzi/ |
نقش: | اسم |
اشتباه تایپی: | fchcd |
بزازی به انگلیسی: | dealing in cloth drapery mercery |
(~) [ ع – فا ] =
۱ – (حامص) پارچه – فروشی
۲ – ( اِ ) دکان پارچه فروشی
معنی بزازی در لغتنامه دهخدا
بزازی [ ب َزْ زا ] ( حامص ) حرفت بزاز، شغل بزاز، عمل و شغل بزاز:
دعوی همی کنند به بزازی
هر ناکسی و عاجز و عریانی ناصرخسرو
|| ( ص نسبی ) منسوب به بزاز || ( اِ ) دکان و مغازه بزاز، پارچه فروشی.
بزازی. [ ب َ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان دیمچه از بخش گتوند شهرستان شوشتر. دشت و گرمسیر است ، و 300 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفه بختیاری می باشند.
بزازی [ ب َزْ زا ] ( اِخ ) محمدبن شهاب بن یوسف الکردری البریقینی الخوارزمی. فقیهی حنفی است. اصل وی از کردر از توابع خوارزم بودو ببلاد دیگر سفر کرد و به کفر امیرتیمور فتوی داد او راست :
1- الجامعالوجیز در دو جلد و حاوی فتاوی فقه حنفی است.
2- المناقب الکردریه، درباره سیره ابوحنیفه
3- مختصر فی بیان تعریفات الاحکام
4- آداب القضاء، و رجوع به تلفیق الاخبار و المکتبة الازهریة و معجم المطبوعات شود.
بزازیدن [ ب ُ دَ ] ( مص ) همان بزاختن بمعنی گداختن است.
بزاز یعنی چه ?
مترادف و معادل بزاز:
- پارچه فروش
- جامه فروش
لغتنامه معین:
(بَ زّ ) [ ع ] (ص) پارچه فروش، جامه فروش
فرهنگ عمید:
پارچه فروش، کسی که انواع پارچه های پشمی و نخی می فروشد.
معنی بزاز در لغتنامه دهخدا
بزاز [ ب َزْ زا ] ( ع ص ، اِ ) جامه فروش، چرا که بَزّ بعربی جامه را گویند، جامه و متاع فروش، جامه و متاع فروش و آنکه پارچه های پنبه ای مانند چیت وچلوار و جز آن می فروشد:
بزاز [ ب َ ] ( اِ ) تسمه چرمی و بند کفش. [ ب ُ ] ( اِ ) خانه درودگران یا کفش فروشان.
بزاز. [ ب َزْ زا ] ( اِخ ) شهرکیست میان مذار و بصره در کنار شهر میسان. [ ب َزْ زا ] ( اِخ ) حسن بن حسین، از شعرا و علمای موصل است.
سائل از بخشش تو گشت شریک صراف
زائر از خلعت تو هست ردیف بزاز فرخی
آب جوئی و سقا را چو سفالست دهان
جامه خواهی تو و شلوار ندارد بزاز ناصرخسرو
بخوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو
گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری ناصرخسرو
خواهنده مغربی در صف بزازان حلب میگفت… مجلس وعظ چون کلبه بزاز است آنجا تا نقدی نبری بضاعتی نستانی.
دی گفت بدستار بزرگی بزاز
در چارسوی رخت مزاد شیراز نظام قاری
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
بر تنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ نظام قاری
معنای بزازانه در لغتنامه دهخدا
بزازانه [ ب َزْ زا ن َ / ن ِ ] ( ص نسبی ) نسبت است به بزاز، لایق و درخور بزاز، ملاخور، مجازاً عبارتست از فراوان و در دسترس همه، کم بها، مقابل عزیز :
عصمت از محبوب هرجائی مجو رسم وفا
زآنکه بی لذت بود میوه چو بزازانه شد عصمت