حتما برای شما هم پیش آمده است واژه « متابعت » را بشنوید یا مشاهده کرده باشید و از معنی دقیق آن مطلع نباشید، در این مطلب معنی دقیق این کلمه را مرور میکنیم ( متابعت یعنی چه ?).
جدول محتوا
معنی متابعت
مترادف و معادل واژه متابعت:
- دنباله روی
- پیروی کردن
- متابعت کردن
- فرمانبرداری
- اتباع
- اطاعت
- اقتفا
- پیروی
- تبعیت
- تمکین
تلفظ: | /motAbe~at/ |
اشتباه تایپی: | ljhfuj |
اشتباه املایی: | مطابعت متابعط |
متابعت در حل جدول: | پیروی |
متابعت به انگلیسی: | following |
متابعت به عربی: | اتل |
(مُ بِ عَ ) [ ع متابعة] (مص ل) پیروی و فرمانبرداری کردن.
پیروی
معنی متابعت در لغتنامه دهخدا
متابعت [ م ُ ب َ ع َ ] ( ع مص ) متابعة. پیروی کردن. تبعیت کردن. || ( اِمص ) مأخوذ از تازی پیروی و اطاعت و فرمان برداری، پیروی. پس روی، تبعیت: اعیان هر دو بطن از بنی هاشم، علویان و عباسیان بر طاعت و متابعت وی بیارامیدند، حال طاعت داری و انقیاد و متابعت سلطان به سزا باز گردانید.
با جد کنون متابعت کن
ناصرخسرو
ای باطل و هزل را مطابق
متابعت ایشان واجب و لازم دانستی، امروز که زمانه در مشایعت و فلک در متابعت رای و رایت خداوند عالم سلطان اعظم… آمده است.اندیشیدم که اگر از پس چندین اختلاف رای متابعت این طایفه گیرم… همچنان نادان باشم، و شرف سعادت خویش در طاعت و متابعت او شناختند.
آمد پی متابعتش کوه در روش
رفت از پی مشایعتش سنگ بر هوا خاقانی
تا اگرخلاف صواب آید به علت متابعت او از معاتبتش ایمن باشم، سر از متابعت نپیچد، هوا را متابعت کرده و وسوسه ابلیس را انقیاد نموده.
متابعت [ م ُ ب َ ع َ ] ( ع مص ) پس روی کردن چیزی را، کسی را پس روی کردن، پس روی عمل کسی کردن. یقال تابعته علی کذا، پیروی کردن فلان را بر این کار || در پی یکدیگر رفتن در عمل || چیزی را پیاپی کردن: تابع بین امرین متابعة و تباعاً؛ پیاپی کرد آن دو کار را || محکم و استوار کردن مرد کار خود را.
|| راست و درست تراشیدن کمان ساز کمان را || بسیار فربه گردانیدن چراگاه اشتران را || ( اصطلاح اهل حدیث و درایه ) عبارت است از آنکه راوی معینی با غیر خود موافق باشد در تمام اسناد حدیث یا در بعضی آن، اگر که راوی در تمام مراتب اسناد حدیث موافق باشد متابعت تامه است. و اگر در بعض آن موافق باشد متابعت ناقصه یا قاصره است.
معنای تابعیت
مترادف و معادل واژه تابعیت:
- تبعه
- قومیت
- ملیت
- اطاعت
- انقیاد
- فرمان برداری
- پیروی
- تبعیت
تلفظ: | /tAbe~iyyat/ |
متضاد تابعیت: | سرکشی نافرمانی |
تابعیت به انگلیسی: | citizenship nationality dependence allegiance |
تابعیت در لغتنامه دهخدا
تابعیت [ ب ِ عی ی َ ] ( مص جعلی ، اِمص ) پیروی و اطاعت کردن، تابع بودن. پیرو بودن || از رعایای یک ملک ودولت بودن. از تبعه مملکتی محسوب شدن. مثال: تابعیت ایران برای من باعث سرافرازی است.
تابعیت: عبارت است از رابطه حقوقی و سیاسی که شخصی را بدولتی مربوط میکند از تعریف فوق مستفاد می شود که: اولاً باید دولتی و فردی وجود داشته باشد تا رابطه ای بین آندو برقرار گردد زیرا ممکن است مللی وجود داشته باشند که تشکیل دولتی نداده باشند یعنی فردی باشد ولی دولتی نباشد مثلا ملت لهستان وجود داشته است.
ولی دولتی باین اسم نبوده و یا مللی که در تحت حکومت دول مختلفه عربی بسر می برند یعنی اعراب وجود دارند ولی دارای دول جداگانه ای هستند و نمی توان گفت که تمام اعراب دارای یک تابعیت هستند. رابطه بین فرد و دولت سیاسی است، از این لحاظ که دولت تنها عامل و مقام تشخیص دهنده این است که چه فردی تبعه اوست بنابراین بایددانست که برای افراد حقی نیست که مثلا خود را حتماً تابع فلان دولت بدانند و هیچ دولتی مکلف نیست که فردی را بتابعیت خود بپذیرد بلکه دولت باید با در نظر گرفتن اوضاع سیاسی و جغرافیایی واقتصادی خود افراد را تابع خود بشناسد.
فرهنگ معین
(بِ یَّ ) [ ع ] (مص جع) =
۱ – پیروی کردن، اطاعت کردن
۲ – از افراد یک کشور و دولت بودن
فرهنگ عمید:
تابع بودن، پیروی کردن.
معنی تبع در لغتنامه دهخدا
تبع [ ت َ ب َ ] ( ع مص ) از پی فراشدن یا با کسی رفتن، پس روی کردن، پی روی کردن کسی را و در پی وی رفتن، پیروی کردن، تباعة، دنباله روی. متابعت. تبعیت. رجوع به تباعة شود : و رفتن بر اثر هوی که عاقل را هیچ ضرر و سهو چون تبع هوی نیست، به تبع سلف رستگاری طمع میدارد.
خویش ابله کن تبع می ورز پس
رستگی زین ابلهی یابی و بس.
مولوی
|| لاحِق گردیدن || ( ص ، اِ ) ج ِ تابع، ج ِ تابع، پیروی کننده ها || دنبال. نتیجه. در پی. در عقب: طمع تبع حرص است و خواری تبع طمع، اما کاه که علف ستور است خود به تبع حاصل آید.
صید دین کن تا رسد اندر تبع
حسن و مال و جاه و بخت منتفع مولوی
|| دست و پای ستور || پیرو و پیروان. واحد و جمع در وی یکسان است. قال اﷲ تعالی : انا کنا لکم تبعاً. ( قران 14 / 21، از منتهی الارب ). ج اتباع، پیرو، ج ،اتباع: ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکریست مطیع و فرزندان و حشم و چاکران و تبع بسیار دارد.
چه ایشان خلقی بسیارند وتبع تو شوند و این ابونصرعمران مستولی گشت و همه لشکر تو تبع او شدند. اگر این مرد خواهد که ملک از تو بگرداند به یک ساعت تواند کردن، اما خداوند را معلوم نیست که این مرد طالب ملک است و خلایق را تبع خویش کرد.
و رنجانیدن اهل و تبع بقول مضرب فتان، و اوساط مردمان را در سیاست ذات و خانه و تبع خویش بدان حاجت افتد.
از زرق دوستان تبعِ دشمنان شود
بر فرق دشمنان رقم ِ دوستان کشد خاقانی
از عالم زاده ای و پیشت
عالم تبع است چاکران را
خاقانی
صاحب تبع و بلندنام است.
نظامی.هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع مولوی
تبع [ ت ُ ب َ ] ( ع ص ) کسی که در سخن دو لفظ پی یکدیگر آورد چون حسن بسن و قبیح شقیح.
تبع [ ت ِ ] ( ع ص ) تبع المراءة: عاشق زن || پس رو آن [ زن ].