معنا و مفهوم مشروعيت
مشروعيت (Legitimacy) در لغت به معناى «قانونى بودن» و «مطابق با قانون» آمده است و اگر چه ريشه لغوى آن، از «شرع» گرفته شده و با كلمههايى چون «شريعت» و «متشرعه» هم ريشه است، اما اختصاص به پيروان دين و شريعت نداشته و يك اصطلاح در فلسفه سياست به شمار مىرود.
مشروعيت به «حقانيت» اشاره دارد و عبارت است از توجيه عقلانى اعمال حكومت از سوى حاكم . به عبارت ديگر، مشروعيت، يك ويژگى در نظام حكومتى است كه حاكم به مدد آن، حكمرانى خويش را صحيح مىداند و مردم تبعيت از حكومت را وظيفه خود مىشمارند. مشروعيت پاسخى به اين پرسشها است كه چرا عدهاى حق حكومت دارند و ديگران موظف به اطاعت از آنانند، و حاكم براى نافذ بودن حكمش چه ويژگىها و صلاحيتهايى را بايد داشته باشد؟ اين پرسشها حاكى از آن است كه در هر جامعهاى، بر مبناى باورهاى رايج در آن جامعه، تنها عدهاى صلاحيت حكمرانى دارند و اگر قانونى را وضع و يا امر و نهى مىكنند، ناشى از حقى است كه دارند و تبعيت ملت نيز ناشى از اعتقادشان به صلاحيت و شأنيت اعمال حكمرانى آنان است.
واژه مقابل مشروعيت، كه ما را در فهم آن مدد مىرساند، غصب (Usurpation) است. كسانى كه حكومت را به ناحق غصب كردهاند، سعى در كسب وجهه براى خود داشته و مىكوشند با انتساب خود به خداوند و ارزشهاى دينى و يا با به اطاعت كشاندن مردم، مبنايى براى مشروعيت خود يافته و حكومت خويش را مشروع جلوه دهند. نتيجه آن كه توجيه حاكم، در جهت اعمال حاكميت خود و توجيه مردم مبنى بر پذيرش آن، ناظر به مشروعيت است.
از آن جا كه هر حقى در اسلام، ملازم تكليفى است، حق حاكميت، بدان معنا است كه مردم موظف به اطاعت از حاكمى هستند كه حاكميتش مشروع است. به عبارت ديگر، آيا حكومت حق است يا تكليف؟ و حاكم حق حكومت دارد يا موظف است حكومت كند؟ از نظر اسلام، حكومت هم حق است و هم تكليف، و كسى كه واجد شرايط و معيارهاى حكومت باشد، در شرايطى، موظف است حكومت را بپذيرد. وقتى حكومت را نوعى حق بدانيم، پس متعلق به افراد معينى خواهد بود. البته اين بدان معنا نيست كه آن گروه، ممتازند؛ زيرا در جامعه اسلامى همه فرصت آن را دارند كه آن شرايط و معيارها را كسب كنند.
از آن چه گفته شد، نتيجه مىگيريم كه:
- مشروعيت به معناى مقبوليت نيست. چرا بيشتر نويسندگان غربى، مشروعيت را به مقبوليت تعريف كردهاند؟ در پاسخ بايد گفت كه تعريف مشروعيت به مقبوليت، ناشى از فرهنگ معاصر غرب است. در جامعهاى كه انسان به جاى خدا بنشيند و مدار ارزشها و ملاك حسن و قبح شمرده شود، طبيعى است كه مشروعيت نيز بدو ارجاع شود و رضايت و مقبوليت بشر، ملاك و تعريف مشروعيت قلمداد گردد. پس از آن كه «قرارداد اجتماعى» سرمشق (1) انديشه غرب قرار گرفت، و از سوى ديگر، نگرش عينى و پوزتيويستى به مفاهيم و پديدهها مبناى روششناسى قلمداد شد، طبيعى مىنمود كه مقبوليت، تعريف مشروعيت به حساب آيد.
البته در دنياى معاصر، مشروعيت كشورهاى مدعى دمكراسى، تنها به مدد رسانههاى جمعى، مطبوعات و تكنولوژى تبليغى است. اين ابزار، افكار عمومى را هر طور كه بخواهند، هدايت كرده و سمت و سو مىدهند. امروزه روشن شده است كه در اين حكومتها، كه خواست اكثريت، منشأ مشروعيت حكومت شمرده مىشود، دهها وسيله غير شرافتمندانه به كار گرفته مىشود تا خواست مردم به جهتى كه صاحبان زر و زور مىخواهند، هدايت شود. از اين رو است كه باطن و منشأ حاكميت، در حكومتهاى طاغوتى، همواره در طول تاريخ، غلبه و زور بوده است. نتيجه آن كه:
نخست، مقبوليت نتيجه مشروعيت است.
دوم، تعريف مشروعيت به مقبوليت، مستلزم آن است كه حاكميت ديكتاتورهايى كه با ارعاب، زور و تبليغات موفق به جلب اطاعت مردم شدهاند، موجه و مشروع قلمداد شوند.
سوم، مشروعيت در كشورهاى مدعى دمكراسى، نتيجه تبليغاتى است كه امپرياليسم خبرى، با هدف مقبول جلوه دادن نظام سلطه و صاحبان زر و زور انجام مىدهد. بدين رو، در اين جوامع، بايد مشروعيت را نتيجه فرآيندى دانست كه رسانههاى جمعى، براى ايجاد مقبوليت نظام سياسى انجام مىدهند.
چهارم، اگر مشروعيت، دائر مدار مقبوليت باشد، لازمهاش آن است كه اگر مردم حكومتى را نخواستند، نامشروع باشد، هر چند آن حكومت، در پى جلب مصالح مردم باشد؛ و اگر خواهان حكومتى بودند، مشروع تلقى شود، هر چند بر خلاف مصالح مردم حركت كند.
- تعريف مشروعيت به «قانونى بودن» درست نيست؛ زيرا ممكن است قانون اعتبار و مبناى معقولى نداشته باشد، بسا برخى از قوانين از نظر مردم نامشروع، ولى منطبق بر مصالح واقعى آنان باشد، و يا قانونى مشروع، اما برخلاف مصالح واقعى جامعه باشد. اگر حاكمى با كودتا بر سر كار آيد و سپس با وضع قوانينى به نفع خويش آنها را مبناى عمل در جامعه قرار دهد و به تدريج، رضايت مردمى نيز جلب شود، آيا چنين حاكمى كه بر مبناى قوانينى كه خود وضع كرده است، عمل مىكند، مشروع است؟ !
از آن جا كه هر جامعهاى نيازمند قانون است، اين تعريف، مستلزم آن است كه همه حكومتهايى كه از راه قوه قهريه، حاكميت را به دست گرفته و با وضع و عمل به قوانين، امنيت را بر جامعه حكمفرما ساختهاند، مشروع قلمداد شوند، در حالى كه مشروعيت چنين حكومتهايى محل تأمل است.
ملاك مشروعيت
مبناى مشروعيت حاكم چيست؟ دستگاه حاكم بر اساس چه مجوزى قوانين را وضع و اجرا مىكند؟ آيا حاكم چون شخصيت برجسته و والايى است، به خود اجازه حاكميت و وضع قانون را مىدهد؟ آيا دودمان و حسب و نسب و زور و غلبه مبناى مشروعيت حاكم است؟ يا آن كه مشروعيت، منشأ الهى دارد كه بر اساس آن، حاكم خود را محق در حاكميت مىداند و مردم به خاطر باورهاى دينى اطاعت مىكنند؟
درباره منشأ مشروعيت، ديدگاههاى مختلفى وجود دارد. در اين مقام، نخست نظريههايى را كه در اين باره مطرح است مىآوريم و سپس به بررسى ديدگاه اسلام مىپردازيم.
1. ارزشهاى اخلاقى
بر مبناى اين نظريه، عدالت و بسط ارزشهاى اخلاقى، منشأ الزام سياسى است. اگر حكومت براى سعادت افراد جامعه و بسط ارزشهاى اخلاقى در جامعه بكوشد، مشروع قلمداد مىشود . از نظر تاريخى، ايده عدالت، از سوى افلاطون عرضه شد و به طبقهبندى وى از حكومتها در آن زمان منتهى گشت. ارسطو پىگيرى مصالح مشترك در قبال مصلحت شخصى را معيارى براى مشروعيت حكومت قلمداد مىكرد. از نظر ارسطو مشروعيت حكومت تا زمانى دوام دارد كه حكومت از مرز عدالت و درستى خارج نشود و در نتيجه، اگر حكومت به فساد كشيده شود و در آن، درستى و فضيلت پاس داشته نشود، مشروع نيست. افلاطون قانونى را مشروع مىداند كه قادر به رفع مشكلات جامعه و ايجاد عدالت در جامعه شود و حاكم مطلوب را حكيمانى مىداند كه به قانون خوب، دسترسى داشته باشند.
به نظر مىرسد معيار عدالت و ارزشهاى اخلاقى، تنها مشروعيت قوانين و اوامر حكومتى را اثبات مىكند؛ اما در اين نظريه، در مورد مشروعيت حاكمان، سخنى به ميان نيامده است. به عبارت ديگر، اين نظريه، پاسخ اين سؤال را كه حاكم بر اساس چه معيار و مجوزى اعمال حاكميت مىكند، نمىدهد.
نكته ديگر آن كه بايد روشن گردد كه معيار عادلانه بودن قانون چيست؟ آيا صرف اين فرض كه قوانين كشف شده از سوى حكيم، عادلانه و خوب است، كفايت مىكند؟ به نظر مىرسد اگر قانون مستند به وحى نباشد، حتى اگر حكيم آنها را وضع كند، بىشك، اغراض نفسانى، در آن دخالت مىكند. ما معتقديم كه قانون الهى، چون از جانب خداوند، كه آگاه به ابعاد وجودى و نيازهاى انسان است، و بر مبناى مصالح و مفاسد واقعى انسان است، مىتواند ضامن سعادت و بسط عدالت در جامعه باشد.
نكته ديگر آن كه قانون هر قدر هم كه خوب باشد، ضامن اجرا مىخواهد؛ يعنى كسى كه دلسوز قانون بوده و كمر همت به اجراى آن ببندد. علم و حكمت، به تنهايى براى رسيدن به نشر فضيلت و عدل كافى نيست، بلكه علاوه بر آن، ايمان و تقواى الهى نيز لازم است. علم به مثابه چراغى است كه تنها در سايه ايمان، مىتواند راه حق را بپويد.
2. قرارداد اجتماعى
مبناى مشروعيت حكومت، در كشورهاى مدعى دمكراسى، قرارداد اجتماعى است و وظيفه حكومت، صرفا برقرارى امنيت است. درباره اين كه مفاد قرارداد اجتماعى چيست، تفسيرهاى متفاوتى از سوى نظريهپردازان ارائه شده است. در آثار افلاطون به قرارداد ميان شهروندان و حكومت اشاره شده است. پس از رنسانس، هابز از پيشگامان نظريه قرارداد اجتماعى است. وى معتقد است كه افراد جامعه، براى رهايى از مرحله «وضعيت طبيعى» ـ كه در آن جامعه فاقد امنيت است ـ و رسيدن به «وضعيت معقول» ـ كه در آن، قانون حاكم است ـ با يكديگر قرارداد مىبندند . بر مبناى قرارداد، شهروندان همه حقوق خود را به حاكم مىبخشند و حاكم در قبال آن، امنيت را در جامعه برقرار مىكند. طبق اين نظريه، مردم پس از قرارداد، حق شورش و انقلاب ندارند. در حالى كه از نظر جان لاك، يكى ديگر از نظريهپردازان قرارداد اجتماعى، مردم حق شورش و انقلاب دارند. مردم هرگاه مشاهده كنند كه حكام برخلاف قرارداد عمل مىكنند، مىتوانند از آنان روى برتافته و حكومت را به گروه ديگرى واگذار كنند. در نظريه روسو، دولت برآيند و مظهر اراده عمومى است.
آن چه در ارزيابى اين نظريه، شايان تأمل است آن است كه اولا، در تاريخ بشر، مرحلهاى كه در آن، انسانها در وضع طبيعى به سر برده و سازمان اجتماعى وجود نداشته باشد، ديده نشده است. تاريخ به ياد ندارد كه انسانها گرد هم آمده باشند و آگاهانه توافقى به صورت قرارداد تنظيم كرده باشند. ثانيا، اين نظريه، توهمى بيش نيست كه هدف آن پركردن خلأ ناشى از سكولاريسم و انزواى دين در جامعه است. از اين رو، در حالى كه در انديشه دينى، دولت ريشه در وحى داشته و پديدهاى الهى به شمار مىرود، بر مبناى اين نظريه، دولت پديدهاى صناعى به شمار مىرود.
3. مشروعيت الهى
در اديان الهى، مشروعيت حكومتها ناشى از خداوند است و تنها قوانينى مشروعيت داشته مبناى عمل قرار مىگيرند كه از سوى خداوند به پيامبران وحى شده باشند؛ اما در گذر تاريخ، اين امر كه ريشه در اعماق فطرت انسانها داشته است، همواره مورد سوء استفاده حكام جور قرار گرفته است. آنان كوشيدهاند براى موجه جلوه دادن حكومت، خود را به خداوند منتسب كنند . در امپراتورىهاى باستان، فراعنه مصر، خود را خدا خوانده و ادعاى خدا ـ پادشاهى داشتند . در آيين تحريف شده مسيحيت، حضرت عيسى ( عليه السلام) فرزند خدا، و در قرون وسطى، حكومتها بدون توجه به حقوق مردم، براى خود، منشأى الهى قائل بودند و در برخى كشورهاى مشرق زمين، پادشاهان مستبد، خود را «ظل الله» مىخواندند.
در فلسفه سياسى اسلام، مشروعيت حاكم و نظام سياسى، ناشى از خداوند است كه توضيح آن در ادامه خواهد آمد.
نقد ديدگاه ماكس وبر
علاوه بر آن چه ذكر شد، برخى از نويسندگان غربى، ملاكهاى ديگرى را براى مشروعيت برشمردهاند؛ از جمله، يكى از نويسندگان غربى، به نام ماكس وبر، منشأ مشروعيت را سه عنصر سنت، كاريزما و عقلانيت مىداند كه ذيلا به ارزيابى آن مىپردازيم.
سنت: سنت عبارت از قوانين نانوشتهاى است كه از عرف، هنجارها و ارزشهاى مشترك ناشى مىشود. و بنا به گفته دانشوران سياسى، به اشكال مختلفى چون وراثت، شيخوخيت، ابوت، خون و نژاد اطلاق مىگردد. درباره سنت، چند نكته حائز اهميت است:
الف) نويسندگان غربى همواره با قرار دادن سنت، در مقابل مدرن، به طور غير مستقيم، در صدد تحقير ملل و جوامع غير غربى هستند. آنان در پى القاى اين مطلب هستند كه لازمه تمدن و مدنيت، پذيرش فرهنگ غرب و دست شستن از سنتهاى گذشته است. بسيارى از نظريههاى غربى به ويژه در حوزه توسعه، به طور مستقيم و غير مستقيم، جوامع را به تقليد از غرب و طرد دين و هويت و فرهنگ بومى فرا مىخوانند.
ب) با توجه به آن چه درباره مشروعيت بر مبناى سنت ذكر شد، درباره انطباق آن بر حكومت اسلامى، بيان چند نكته ضرورى است.
- مشروعيت حكومت اسلامى، از نوع وراثت نيست؛ زيرا حاكم اسلامى بايد داراى عصمت، در عصر حضور، و برخى شرايط علمى، عملى و شايستگىهاى اخلاقى و روحى، در عصر غيبت باشد. وراثت به عنوان يك ملاك مستقل، در مشروعيت نقشى ندارد.
- مشروعيت حكومت اسلامى، از نوع شيخوخيت، نژاد و خون نيست؛ زيرا چنين مبنايى تنها در حكومتهاى داراى نظام پادشاهى و قبيلگى معتبر است. با ظهور اسلام، نظام قبيلگى و معيارهاى نژادى و نسبى مشروعيت، در هم ريخت و اسلام با دعوت مسلمانان به روابط فراقبيلگى، اذن الهى، معيار مشروعيت حكومت قرار گرفت. بنابراين، در حكومت اسلامى، هيچ گاه نژاد و نسب، منشأ حق نيست و نژادپرستى و ملىگرايى، خلاف روح تعاليم اسلام است.
نظريهپردازان غربى، على رغم ادعاى طرد نژاد و معيارهاى نسبى در مشروعيت، و ادعاى حاكميت عقلانيت و علم، در جاهليت مدرن قرن بيستم، با شعارهايى چون حقوق بشر و حقوق بين الملل، تنها بشر غربى را به عنوان انسان به رسميت مىشناسند.
نگاهى گذرا به آثار شرق شناسانه (2) حكايت از خوى سلطهطلبى و برترى جويى غرب بر عالم و آدم دارد. در قرن بيستم، نظام قبيلگى، با هدف حاكميت سرمايه و حفظ نظام سلطه در قالب «حزب» ظاهر شده است. در نظام حزبى، به هر كسى اجازه حاكميت داده نمىشود، بلكه تنها كسانى مجاز به اعمال حاكميتند كه از مجراى حزب، به مقامات بالا دست يابند و در جهت حفظ سيطره غرب و نظام سلطه گام بردارند.
- در اسلام، وراثت مشروعيت آور نيست. البته رگههايى از كسب مشروعيت، از طريق نسب و وراثت را مىتوان در انديشه اهل سنت يافت. آنان بر اين نكته تأكيد مىكنند كه حاكم و خليفه مسلمين بايد از قريش باشد. در منابع شيعى، هيچ گاه وراثت به عنوان منبعى مستقل براى مشروعيت، مطرح نشده است. در برخى آيههاى قرآن كريم نيز تعصبهاى قومى و انتساب به آبا و اجداد، نكوهش شده است.
در فرهنگ اسلامى، تنها بر معيارهاى فكرى ـ علمى و صلاحيتها و شايستگىهاى روحى ـ اخلاقى تأكيد شده است و اگر بر مشروعيت ائمه اطهار تأكيد و بر محبت آنان در قرآن اشاره شده، «الا المودة فى القربى» از آن رو است كه آنان برترين تربيت شدگان، مكتب اسلام و وحى و داراى برترين شناخت از دين بودهاند.
فره و كاريزما: كاريز ما عبارت است از خصوصيات و ويژگىهاى خارق العاده شخص حاكم كه به طور ناخودآگاه مردم را به انقياد و اطاعت فرا مىخواند. در تاريخ معاصر، هيتلر، موسولينى و جمال عبدالناصر از مصاديق اين الگوى مشروعيت شمرده شدهاند. در ارزيابى نظريه كاريزما، نكات ذيل شايان ذكرند:
الف) نظريه پردازان غربى، و همگام با آنان، برخى محافل و نويسندگان داخلى، پيامبران الهى، ائمه اطهار ( عليهم السلام) و ديگر رهبران بزرگ الهى را از جمله مصاديق مشروعيت كاريزماتيك ذكر كردهاند؛ مثلا برخى با تحليل مراحلى كه جامعه ما پس از انقلاب اسلامى طى كرده است، دوره حاكميت امام (ره) را دوران كاريزمايى بر شمردهاند. (3) از غربزدگان انتظارى بيش از اين نيست؛ اما محافل مذهبى نبايد فريب ظاهر اين نظريه را بخورند. اين نگرش به رهبران الهى درست نيست؛ زيرا پيامبران را به مثابه افرادى با جاذبههاى شخصى و فارغ از وحى الهى در نظر مىگيرد و طبعا پذيرش دعوت آنان از سوى مردم، فارغ از تعقل و تفكر و صرفا ناشى از شگردها و جاذبههاى شخصى آنان قلمداد مىشود، در حالى كه پيامبران و رهبران الهى، تجسم راستين ارزشهاى الهىاند. آنان هيچگاه، حتى براى لحظهاى مردم را به خود دعوت نكردند. آن چه موجب اطاعت و انقياد انسانها از پيامبران و رهبران الهى مىشده، تنها ويژگىها و جاذبههاى شخصيتى آنان نبوده است. اظهار عبوديت، بندگى، تواضع و مظهريت اسما و صفات الهى، از جمله ويژگىهاى مهمى بود كه انبيا و رهبران الهى برخوردار از آنها بودند و هر انسان صاحب خرد، تعقل و تفكرى را از صميم قلب و با ارادهاى محكم، به خضوع در برابر آنان فرا مىخواند. نتيجه آن كه تأمل در مفاد دعوت پيامبران و رهبران الهى و تعاليم حياتبخش آنان، موجب تبعيت و اطاعت مردمان از آنان مىشد.
ب) با توجه به آن چه گفتيم، جاى تعجب است كه برخى در بيان مصاديق مشروعيت كاريزماتيك، از يك سو، از هيتلر، موسولينى و ديگر طواغيت نام مىبرند كه نماد تفرعن، طغيان و عصيان انسان معاصرند و از سوى ديگر، پيامبران الهى را، كه عصاره نظام خلقت و مصداق خليفة اللهىاند، در اين زمره قرار مىدهند. آيا ذكر اين مصاديق در كنار هم، توهينى آشكار به ساحت مقدس اين بزرگواران نيست؟
ج) جاذبههاى شخصى رهبران بزرگى چون امام خمينى، ناشى از پشتوانه وحيانى است كه امت اسلامى را عاشقانه به تبعيت از ايشان به عنوان حاكم اسلامى فرا مىخواند، حاكمى كه براى آحاد امت اسلامى، سمبل دين و يادآور حاكميت پيامبر و ائمه ( عليهم السلام) است. محتواى دعوت حضرت امام (ره) تعاليمى بود كه پيامبر ( صلى الله عليه و آله و سلم) و ائمه بدان دعوت مىكردند و بدين خاطر، در قلبهاى مسلمانها نفوذ يافت. البته جاذبههاى حضرت امام، هر صاحب خرد و فطرت سالمى را مجذوب خود مىساخت. اين، ويژگى همه رهبران الهى است كه در قلب انسانها نفوذ مىكنند. رهبران بزرگ الهى، على رغم قرار گرفتن در مسند قدرت، ذرهاى از آن را در راه منافع شخصى استفاده نمىكنند و دغدغه اصلاحگرى و نجات مسلمانان، محرومان و مستضعفان جهان را دارند. در زندگى روزمره به حداقل بسنده مىكنند و با همتى بلند پشتيبان مظلومان و محرومانى هستند كه مورد تعرض و كينه مستكبرانند و اين مواضع، كه برآمده از انديشه والاى دينى است، ميليونها انسان را در سراسر جهان شيفته آنان مىسازد .
مشروعيت در اسلام
در هر نظام سياسى، مشروعيت، از فلسفه فكرى و جهان بينى حاكم بر آن جامعه ناشى مىشود . از اين رو، مبناى مشروعيت، از جامعهاى كه اعتقادى به خدا ندارد تا جامعهاى كه در آن، اعتقاد به خداوند وجود دارد، متفاوت است. در اسلام، حاكمى از مشروعيت برخوردار است كه بر طبق شريعت و احكام اسلام عمل كند و در مقابل، اگر حاكمى پاىبند به دين نباشد، از مشروعيت برخوردار نيست. در جامعه اسلامى، مشروعيت از منبعى سرچشمه مىگيرد كه حاكميت مطلق در انحصار او است. در اسلام، تنها خداوند از حاكميت مطلق برخوردار است؛ زيرا بر اساس بينش اسلامى، همه جهان، ملك خداوند است و هيچ كس بدون اذن او حق تصرف در آن ندارد . حكومت بر انسانها نيز از شؤون ربوبيت تشريعى است و تنها كسانى حق حاكميت بر ديگرى را دارند كه از طرف خداوند منصوب شده باشند. روشن است كه صرف ادعاى انتساب به خداوند، مشروعيت آور نيست. اين امر، ملاكهايى دارد كه آنها را دين ارائه مىكند. حكامى كه در طول تاريخ به خاطر نفوذ دين در جوامع، به دروغ مدعى انتساب به خدا شدهاند و گاه ادعاى الوهيت و يا «ظل اللهى» كردهاند و از اين طريق خواستهاند در جامعه، كسب وجهه كنند، مشروعيت ندارند. منشأ مشروعيت در دين، ارزشها و ملاكهايى است كه در منابع اسلامى بدانها اشاره شده است و حاكم اسلامى بايد داراى شايستگىهاى اخلاقى و علمى باشد تا مشروع قلمداد شود.
همه مسلمانان بر اين امر اتفاق دارند كه مشروعيت حكومت پيامبر ( صلى الله عليه و آله و سلم) از جانب خداوند است، اگر چه پس از پيامبر، مبناى مشروعيت، نزد شيعه و اهل سنت تغيير يافت. شيعيان بر اين نكته تأكيد داشتند كه امامان معصوم ( عليهم السلام) نيز هم چون پيامبر ( صلى الله عليه و آله و سلم) از سوى خداى متعال به حكومت منصوب شده و مشروعيت دارند. پيامبر ( صلى الله عليه و آله و سلم) بارها و از جمله در واپسين سال حيات خويش امام على ( عليه السلام) را از جانب خدا به عنوان جانشين خويش معرفى كرد و دستور خداوند را به مسلمانان ابلاغ نمود. (4)
اما آيا در عصر غيبت، از سوى خداوند، كسى براى حكومت نصب شده است؟ يا اين كه امور انسانها به خودشان واگذار شده است؟ تأمل در ادلهاى كه در منابع اسلامى آمده، حاكى از آن است كه در عصر غيبت، تنها فقيهانى كه داراى صلاحيتها و شايستگىهاى علمى ـ عملى و اخلاقى باشند، حق حكومت دارند. حضرت امام رحمهالله ضمن اشاره به فقدان مشروعيت هر حكومتى كه از جانب خداوند نباشد، درباره مشروعيت حكومت فقها مىفرمايد:
ولايت فقيه در كار نباشد، طاغوت است. اگر به امر خدا نباشد، رئيس جمهور با نصب فقيه نباشد، غير مشروع است. وقتى غير مشروع شد، طاغوت است. (5)
مشروعيت حكومت فقها استمرار حكومت ائمه اطهار ( عليهم السلام) در عصر حضور است. تنها تمايز حكومت در عصر غيبت، با حكومت ائمه ( عليهم السلام) آن است كه ائمه از جانب خداوند به نصب خاص، متصدى امر حكومت شدهاند؛ اما فقها به نصب عام منصوب شده و در هر زمان، برخى از آنان مجاز و مأذون براى حكومت هستند. (6)
حضرت امام خمينى در اين باره مىفرمايند:
عهدهدارى امور سياسى، فقط در صلاحيت امام معصوم و منصوبين اوست و در عصر غيبت، نايبان عام، فقهاى جامع شرايط فتوا و قضاء، جانشين امام معصوم در اجراى سياست هستند (مگر در جهاد ابتدايى) و اين مسأله، بر آنها واجب كفايى است در صورتى كه بسط يد داشته باشند و از حاكمان ظالم نترسند تا حدى كه مىتوانند. (7)
نقش مردم در حكومت اسلامى
نقش مردم، در حكومت اسلامى چيست؟ اگر مشروعيت حكومت پيامبر، ائمه و فقها ناشى از نصب الهى است، آيا اين بدان معنا است كه مردم در تكوين و تداوم حكومت اسلامى، نقش ندارند؟ اگر نقشى دارند، آن نقش چيست؟ در پاسخ بايد گفت كه نقش آفرينى مردم، در مشروعيت بخشى خلاصه نمىشود، بلكه مردم در عينيت بخشى و كارآمدى حكومت نقشى اساسى دارند.
از اين رو، تحقق حكومت پيامبر ( صلى الله عليه و آله و سلم) كه مشروعيتش از جانب خداوند، مورد اتفاق همه مسلمانان است، تنها با مشاركت و حضور مردم ميسر مىشود؛ يعنى پيامبر در تشكيل حكومتش به قهر و ارعاب، كه منطق مستبدان است، متوسل نمىشود، بلكه مسلمانان با رغبت و شوق، حكومت نبوى را پذيرا مىشوند و تحكيم پايههاى حكومتى پيامبر، مرهون كمكهاى بىشائبه مردم است.
بعد از رحلت پيامبر ( صلى الله عليه و آله و سلم) بر خلاف اهل سنت كه بيعت، اتفاق اهل حل و عقد و شورا را معيار مشروعيت حاكم مىشمارد، شيعه معتقد به مشروعيت حكومت از طريق نصب الهى است و مردم در عينيت بخشى و عملى شدن حكومت نقش دارند. بدين رو، حضرت على ( عليه السلام) على رغم مأموريت به امامت و رهبرى جامعه از سوى خداوند، به خاطر عدم پذيرش مردم، به مدت 25 سال از دخالت در امور جامعه خوددارى فرمودند و با تكيه بر زور، حكومت را بر مردم تحميل نكردند. تنها زمانى حكومت آن حضرت محقق شد كه مردم با حضرتش بيعت كردند . آن حضرت در اين باره مىفرمايد:
«لولا حضور الحاضر و قيام الحجه بوجود الناصر… لالقيت حبلها على غاربها»
اگر حضور بيعت كنندگان نبود و با وجود ياوران، حجت بر من تمام نمىشد… رشته كار حكومت را از دست مىگذاشتم. (8)
و در جاى ديگر به اين نكته اشاره مىكند كه «لا رأى لمن لا يطاع» (9) كه ناظر به نقش مردم در پيدايى و تثبيت حكومت الهى است.
در عصر غيبت نيز فقهاى شيعه، به جز برخى فقهاى معاصر، بر اين باورند كه مشروعيت حكومت، تنها ناشى از نصب الهى است. اين ديدگاه به «نظريه انتصاب» مشهور است. همان گونه كه در عصر پيامبر و ائمه اطهار ( عليهم السلام) مردم منشأ مشروعيت نبوده و صرفا در استقرار، تحقق و عينيت حكومت، نقشى اساسى دارند. از اين رو، مادامى كه حكومت حاكمان اسلامى مورد پذيرش واقع نشود، استقرار نخواهد يافت و اداره امور جامعه ممكن نخواهد بود.
حضرت امام ( رحمهالله) ضمن تصريح بر مشروعيت الهى حاكم، درباره نقش مقبوليت مردمى و نفى ديكتاتورى و زور در حكومت اسلامى مىفرمايد:
ما بناى بر اين نداريم كه يك تحميلى بر ملتمان بكنيم. اسلام به ما اجازه نداده است كه ديكتاتورى بكنيم. ما تابع آراء ملت هستيم. ملت ما هر طور رأى داد، ما هم از آنها تبعيت مىكنيم. ما حق نداريم، خداى تعالى به ما حق نداده است كه بر ملتمان چيزى را تحميل كنيم . (10)
از آن چه گفته شد، روشن مىشود كه مشاركت و حضور مردم، به حاكم اسلامى، بسط يد و قدرت مىدهد تا در سايه آن، احكام و قوانين دين را در جامعه اجرا كند. در حقيقت، پذيرش مردمى بر اساس نصب امام معصوم است و حاكم مشروع، از سوى امام معصوم، مجاز به اعمال ولايت و دخل و تصرف است. تنها در صورتى مشروعيت حكومت دينى زوال مىيابد كه حاكم به وظايف خويش عمل نكند و يا يكى از شرايط حاكميت را از دست بدهد. در غير اين صورت، مشروعيت باقى است . نگرشى جامع و منسجم به گفتارهاى حضرت امام، كه در صحيفه نور گرد آمده و آثار فقهى ايشان و عدم برخورد گزينشى و جناحى با آن، حاكى از اعتقاد عميق و صريح حضرت امام به نظريه انتصاب است. تأكيدات حضرت امام در دوران حاكميت نظام جمهورى اسلامى بر مردم، حاكى از نقش آفرينى شهروندان جامعه اسلامى، در كارآيى نظام است. ايشان در تعيين نخست وزير دولت موقت مىفرمايند:
من ايشان را حاكم قرار دادم. يك نفر آدمى هستم كه به واسطه ولايتى كه از طرف شارع مقدس دارم، ايشان را قرار دادم. ايشان واجبالاتباع است. يك حكومت عادى نيست، يك حكومت شرعى است. مخالفت با اين حكومت، مخالفت با شرع است. (11)
بنابر نظريه ديگرى كه پس از انقلاب اسلامى، از سوى برخى مطرح شد، مشروعيت حاكم اسلامى، ناشى از آراى مردم است. در اين ديدگاه، كه موسوم به «نظريه انتخاب» است، گزينش حاكم بنا به صفات و شرايطى كه حاكم بايد واجد آنها باشد، و ائمه اطهار به عنوان ولايت عامه فقها، آن شرايط را ذكر كردهاند، به مردم واگذار شده است و مشروعيت، هم چون كشورهايى كه بر مبناى قرارداد اجتماعى عمل مىكنند، از پايين به بالا است. مردم علاوه بر عينيت بخشى، نقش مشروعيت دهى به حاكم را نيز دارند و با آراى خويش حق حاكميت و تسلطى را كه از آن برخوردار بودند، به حاكم واگذار مىكنند، به گونهاى كه فقيه، پيش از گزينش و انتخاب از سوى مردم، حق هيچ گونه ولايت و اعمال تصرف در شؤون جامعه را ندارد. در حالى كه بر مبناى نظريه انتصاب، رجوع به خبرگان و آراى مردم، به عنوان «بينه» مطرح است و صرفا جنبه طريقيت و كاشفيت دارد و بر اساس آن، فقيه اصلح، از ميان فقها برگزيده مىشود . در اصل يك صد و هشتم قانون اساسى، درباره گزينش رهبرى، اشاره صريحى دائر بر نظريه انتصاب يا انتخاب وجود ندارد و قهرا بر اساس هر دو نظريه قابل توجيه است.
مشروعيت و توسعه
رابطه توسعه با مشروعيت چيست؟ آيا توسعه موجب مشروعيت مىگردد؟ اگر حاكمى نامشروع، راهكارهايى ارائه كند كه منتهى به گسترش مشاركت سياسى، توسعه سياسى يا توسعه اقتصادى و رفاه شود، آيا اين امور، موجب مشروعيت آن حاكم مىگردد؟ در پاسخ بايد گفت كه اگر مشروعيت را به معناى مقبوليت ـ بپنداريم كه در آثار نويسندگان غربى بدان اشاره شده است ـ توسعه مىتواند مشروعيت آفرين باشد. بر اين اساس، اگر حكومتى با كودتا روى كار آيد و براى توسعه و رفاه مادى و اقتصادى جامعه بكوشد و از اين طريق، به تدريج رضايت عامه مردم را جلب كند، آن رژيم به تدريج مشروع مىگردد. طبيعى است كه بنابر اين نگرش، شأن انسانى تا حد حيوان تنزل يافته است؛ زيرا تأمين رفاه وى باعث مشروعيت حكمران شده است.
اما بر مبناى تعريفى كه در اسلام از مشروعيت وجود دارد، هيچ يك از امور مذكور، ماهيت رژيم نامشروع را دستخوش تغيير نمىكند. تنها ملاك مشروعيت، اذن الهى و عمل بر اساس شريعت است. اين بدان معنا نيست كه جامعه، حكومت ناكارآمد را نيز تحمل كند؛ زيرا لازمه حكومت مشروع، در شريعت اسلامى، كارآمدى و خدمتگزارى به مردم است. حكومت به مثابه امانتى است كه حاكم در راه برآوردن نيازهاى مادى و معنوى مردم، آن را پذيرفته است و به محض كوتاهى و تخطى از انجام وظايف و با از دست دادن شرايطى كه در اسلام براى حاكم اسلامى در نظر گرفته شده، خود به خود عزل مىگردد و تصرفاتش از آن پس غاصبانه خواهد بود.
برخى فن سالاران (تكنوكراتها) گمان مىكنند كه به هر قيمتى، جامعه اسلامى بايد توسعه يابد. اين عده، كه اصالت را به توسعه و تخصص مىدهند، توسعه را حتى به قيمت فدا كردن عدالت اجتماعى و فقير و محروم شدن هزاران انسان از حقوق خود، بر هر امرى مقدم مىشمارند و آن را در سرلوحه برنامه خويش قرار مىدهند، غافل از آن كه رسالت دين، تأمين عدالت اجتماعى است.
نتيجه توسعه بدون عدالت، مشكلات اقتصادى، افزايش فاصله طبقاتى، گسترش فرهنگ غرب در جامعه، فاصله گرفتن از عدالت اجتماعى و فقر و محروميت بيش از پيش جامعه است. رضاخان نيز در عصر خويش در پى توسعه بر اساس الگوهاى غربى بود و به عدالت اجتماعى و اقشار محروم جامعه، توجهى نداشت كه اين امر، منجر به فقر و محروميت هر چه بيشتر تودههاى محروم جامعه و حاكميت طبقات مرفه شد.
قدرت و مشروعيت
قدرت چيست و چه رابطهاى با مشروعيت دارد؟ قدرت عبارت است از استعداد و توان نفوذ در رفتار ديگران، به گونهاى كه رفتارشان بر اساس خواست اعمال كننده قدرت تنظيم گردد. اعمال قدرت از راههاى مختلفى ممكن است صورت گيرد. اعمال قدرت يا مشروع است و يا نامشروع. قدرت مشروع، همان اقتدار است كه به دارنده آن، حق اعمال حكمرانى مىدهد. و قدرت فاقد مشروعيت، زور، سلطهطلبى و استبداد است كه به ديكتاتورى مىانجامد.
قدرت و مشروعيت، ارتباطى تنگاتنگ با يكديگر دارند. در چشمانداز دينى، قدرت اگر از منشأى الهى برآيد و در دست انسانهاى واجد شرايط باشد، مشروعيت دارد. در جامعه اسلامى، برترين منبع قدرت، باور دينى و عقايد مردم است. اگر چه نبايد از ديگر منابع قدرت غافل ماند، اما در رويارويى با ديگر جوامع و به ويژه، قدرتهاى جهانى، كه در صدد سيطره بر جوامع ديگر هستند، بايد از موضع قدرت، كه در معنويت و باورهاى دينى متبلور است، سخن گفت.
بديهى است كه هر كشورى از موضع قدرت با دشمن خود، روبهرو مىشود و در دنياى امروز، چون دشمنان ما در عرصه نظامى، اقتصادى و فنآورى علمى برترى دارند و نقطه ضعف آنها در عقايد و عرصه فرهنگ است، بايد از اين موضوع، كه نقطه قدرت ما به شمار مىرود، با آنها برخورد كنيم. بنابراين، سستى در عرصه دين و باورهاى مذهبى، به معناى خلل در كانون قدرت ملى ما است.
هيچ قدرتى به اندازه مذهب، توان برانگيختن مردم را ندارد و در ميان مذاهب، هيچ مذهبى به اندازه اسلام و تشيع، از اين امتياز برخوردار نيست. نگاهى به دنياى معاصر و گذشته تاريخى، گواه صدقى براى اثبات اين مدعا است. امروزه بيشتر كانونهاى بحران و درگيرى، در مناطق و كشورهاى اسلامى است. در اين مناطق، كه در يك سو مسلمانان و در سوى ديگر آن، قدرتهاى غربى و همپيمانان آنان قرار دارند، آن چه موجب بقا و پايدارى ملل اسلامى شده، مقاومتى است كه از اسلام نشأت گرفته است. تاريخ اسلام، مشحون از قيام و مقابله مسلمانان با دشمنان اسلام است. اين قيامها ريشه در روحيه ظلمستيزى، احقاق حق، استقلالخواهى و طرد حكام جور و نامشروع داشته است. شهيد مطهرى در اين باره مىگويد:
عمل به حديث «افضل الجهاد كلمة عدل عند امام جائر در طول تاريخ، رشادتها و شهادتهاى فراوانى را در پى داشته است. (12)
هم چنين ايشان درباره مقاومت اسلام در برابر سلطه قدرتهاى خارجى مىنويسد: آنها احساس كردهاند كه در سرزمينهاى شرق و اسلامى، فقط اسلام است كه به صورت يك فلسفه مستقل زندگى، به مردم آن جا روح استقلال و مقاومت مىدهد. اگر اسلام نباشد، چيز ديگرى كه با انديشههاى استعمارى سرخ و سياه مبارزه كند، وجود ندارد. (13)
و حضرت امام (ره) در وصيت نامه الهى خويش، در اين باره مىفرمايند:
اسلام و حكومت اسلامى، پديده الهى است كه با به كار بستن آن، سعادت فرزندان خود را در دنيا و آخرت، به بالاترين وجه تأمين مىكند و قدرت آن را دارد كه قلم سرخ بر ستمگرىها و چپاولگرىها و فسادها و تجاوزها بكشد و انسانها را به كمال مطلوب خود برساند و مكتبى است كه بر خلاف مكتبهاى غيرتوحيدى، در تمام شؤون فردى و اجتماعى، مادى و معنوى، فرهنگى و سياسى، نظامى و اقتصادى، دخالت و نظارت دارد.
استقرار حكومت اسلامى در ايران، بيش از گذشته، دشمن را به قدرتى كه دين مىتواند داشته باشد، آگاه كرده است و بىشك، ضعف و فتور در اركان حكومت اسلامى، از سوى هر كس كه باشد، گناهى نابخشودنى است. از اين رو است كه حضرت امام، حفظ نظام اسلامى را از واجبترين واجبها مىدانستند. تمسك و عمل به اسلام، حفظ وحدت جامعه اسلامى، دفع شبهات و القائات دشمنان اسلام، حمايت و تبعيت از حاكم اسلامى، جلوگيرى از نفوذ فرصت طلبان در صفوف مسلمانان و شناخت جريانات مختلف فكرى، براى حفظ و صيانت از اسلام اصيل در برابر اسلام تحريف شده، از جمله عوامل بسط قدرت دينى است و در مقابل، رخنه عناصر ناصالح در بين اقشار مردم و به ويژه، در حوزه متوليان دين، موجب تضعيف قدرت دينى و تفسير دين به نفع حكام و مستكبران مىگردد. ايجاد فرقههايى چون وهابيت و بهائيت، و تفسير و ارائه چهرهاى از اسلام كه با منافع غرب سازگار باشد، توسط عناصر نفوذى صورت گرفته و مىگيرد.
نتيجه آن كه وظيفه صيانت از اسلام و ارزشهاى دينى، به نسل ما سپرده شده است و قصور در آن، گناهى نابخشودنى است و اهتمام به آن، موجب رضاى الهى و سعادت دنيوى و اخروى است .
كتاب: فلسفه سياست، ص 115-تهيه و تدوين: مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى (ره)
پىنوشتها:
1 ـ Paradigme
.2 براى آگاهى بيشتر از گزارشهاى شرق شناسانى كه برخوردى نژاد پرستانه با جوامع مختلف داشتهاند. به آثارى كه اصطلاحا به شرق شناسى موسوم شده است، رجوع كنيد؛ از جمله، ادوارد سعيد، شرق شناسى، ترجمه عبد الرحيم گواهى (تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1372) .
3 ـ ر.ك: «روشنفكرى دينى و جمهورى سوم» ، مجله كيان، ش 37، ص .2
4 ـ ادلهاى كه مبين مشروعيت حاكميت پيامبر ( صلى الله عليه و آله و سلم) و امامان معصوم ( عليهم السلام) است، در فصل نخست بخش سوم خواهد آمد.
5 ـ صحيفه نور، ج 9، ص .251
6 ـ ادلهاى كه مبين مشروعيت ولايت فقها در عصر غيبت است، در بخش سوم خواهد آمد.
7 ـ امام خمينى، تحرير الوسيله، ج1، باب امر به معروف و نهى از منكر، ص .443
8 ـ نهج البلاغه، خ .3
9 ـ همان، خ .27
10 ـ صحيفه نور، ج 10، ص .181
11 ـ همان، ج 5، ص .31
12 ـ مرتضى مطهرى، پيرامون انقلاب اسلامى.
13 ـ مرتضى مطهرى، خدمات متقابل اسلام و ايران، ص .52