شاید شما هم در مورد نوشتن احمق یا احمغ دچار شک شوید که کدام املا درست می باشد ، در این مطلب املای این واژه را بررسی میکنیم تا در هر مورد از املای صحیح استفاده کنیم . ( احمق یا احمغ ? )
احمق یا احمغ یا احمخ ؟
املای صحیح این واژه « احمق » میباشد و نوشتن به صورت « احمغ » نادرست است .
فهرست مطالب
معنی احمق
مترادف و معادل واژه احمق :
- ابله
- کندفهم
- کودن
- گاوریش
- گول
- نادان
- ناقص عقل
- نفهم
- الاغ
- بی شعور
- بیهوش
- خر
- دنگل
- دیوانه وش
- رعنا
- زودباور
- ساده لوح
- کم خرد
- کم عقل
- بیخرد
تلفظ احمق :
/’ahmaq/
متضاد واژه احمق: دانا .
احمق در لغتنامه دهخدا
احمق. [ اَ م َ ] (ع ص ) گول (مرد). کالیو. کالیوه. نادان. (مهذب الاسماء). بی عقل. غتفره. گاودل. گاوریش. کانا. دنگ. نابخرد. غراچه. لاده. کمله. ابله. (زوزنی ). دند. سفیه. بیهوش. خویله. (صحاح الفرس ).
کم خرد. گزَر. مُدمَّغ. دبنگ. ببّه. (منتهی الارب ) (صراح ). بی مغز. باقل. گیج. (فرهنگ اسدی نخجوانی ). لک. (برهان ). باحر. (منتهی الارب ). انوک. ادعب. اعفک. ابودِراص. اعفت. الفت. اوره. (تاج المصادر بیهقی ). اوکع. (منتهی الارب ). ابودارس. ابوادراص. ابودغفا. ابولیلی. (المرصع).
تاک. ابصع. رقیع. مرقعان. زَبون. ثفاجه. فغاک. غراچه. لاده. سرهب. کالوس. (منتهی الارب ). اعثی. اخدب. بائک. متخدب. سرجوح. سِلغَدّ. سِلَّغْد. سجوری. قندعل. باطخ الماء. سبتان. هزاک. ضدّ عاقل. (مؤید) : احمق مردی که دل دراین جهان بندد. (تاریخ بیهقی ).
احمقی هنگامه سازد وگروهی همچنو گرد آیند و وی گوید… (تاریخ بیهقی ). مکاشفت در چنین ابواب احمقان کنند. (تاریخ بیهقی ).
اندر این شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.لبیبی.
احمق را از صحبت زیرک ملال افزاید. (کلیله و دمنه ). تقدیر آسمانی شیر را گرفتار سلسله گرداند… و احمق غافل را زیرک. (کلیله و دمنه ).
زاحمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها بریخت مولوی
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان
مولوی
مؤنث : حَمْقاء. ج ، حُمُق ،حَمقی ̍، حَماقی ، حُماقی.
ترکیبات واژه احمق دهخدا
- احمق باک تاک ؛ احمق که صواب را از خطا نشناسد. (منتهی الارب ).
- احمق خواندن ؛ تحمیق. (دهار).
- احمق شدن ؛ حُمق. (تاج المصادر بیهقی ). (دهار). دَوق. دواقه. دُوُق. (تاج المصادر). دُوُقة. (منتهی الارب ). موق. مواقه. مووق. تکوک. استنواک. (تاج المصادر بیهقی ).
- احمق شمردن ؛ استحماق. (تاج المصادر بیهقی ).
- احمق گردانیدن ؛ تغفیل. (تاج المصادر بیهقی ).
- احمق یافتن ؛ اِحماق. انواک. (تاج المصادر بیهقی ).
- احمق. [ اَ م َ ] (ع ن تف ) بسیارحمق تر. امثال :
- احمق من ابی غبشان .
- احمق من الضبع.
- احمق من جحی .
- احمق من دُغة.
- احمق من رجلة.
- احمق من عقعق .
- احمق من هَبَنَّقَة. رجوع به هَبَنَّقَة شود.
احمق. [ اَ م َ ] (ع ص ، اِ) از القاب اسلامی ملک روم ، نظیر: جبار و طاغیه و صاعقه و غیره. رجوع به مفاتیح العلوم خوارزمی حاشیه ٔ ص 81 شود.
معنی احمق در لغتنامه معین
احمق (اَ مَ) [ ع . ]
- (ص .) نادان، بی خرد، بی – هوش .
- (ص تف .) نادان تر، سفیه تر.
معنی احمق در فرهنگ عمید
احمق = بی عقل ، کم خِرد ، ساده لوح ، کودن .
hplr
کتاب سیر تا احمغ اثر مهدی جمشیدی
احمق به عربی
متن اصلی | معنی |
---|---|
ابله احمق بلا شعور طبيعي غبي فارغ معکرونة | احمق |
احمق | احمق |
بلا شعور | احمق |
طبيعي | احمق |
غبي | احمق |
احمق به انگلیسی
English | فارسی |
---|---|
silly foolish fool blockhead crazy cuckoo brainless | احمق |
gawky | احمق و ندانم کار |
inexperienced imprudent tactless | ندانم کار |
foolproof | کار آسان (ادم احمق) |
lack of experience imprudence want of tact foul-up gaucherie | ندانم کاری |