حتما برای شما هم پیش آمده است واژه « چیرگی » را بشنوید یا مشاهده کرده باشید و از معنی دقیق آن مطلع نباشید، در این مطلب معنی دقیق این کلمه را مرور میکنیم ( چیرگی یعنی چه ?).
فهرست مطالب
معنی چیرگی
مترادف و معادل واژه چیرگی:
نقش: | اسم |
آوا: | /Ciregi/ |
اشتباه تایپی: | ]dv’d |
ترکیب رایج: | چیرگی و غلبه |
چیرگی در حل جدول کلمات: | غلبه |
چیرگی به عربی: | هیمنة |
چیرگی به انگلیسی: | command dominance domination hegemony dominantly forte hand manship _ victory valour violence |
(رِ ) [ په ] (حامص) =
۱ – پیروزی
۲ – تسلط
۱- پیروزی
۲- غلبه
معنی چیرگی در لغتنامه دهخدا
چیرگی [ رَ / رِ] ( حامص ) حالت و چگونگی چیره، چیره بودن، چیر بودن، غلبه، تسلط. قهر، سیطره، استیلاء، پیروزی، تفوق، برتری، دست، ید ( یادداشت مؤلف ) زبردستی.
چوآمد به تخت اندرون تیرگی
(فردوسی)
گرفتند ترکان برآن چیرگی
همه چیرگی با منوچهر بود
کزو مغز گیتی پر از مهر بود (فردوسی)
درآمد به تاج اندرون خیرگی
گرفتند پرمایگان چیرگی (فردوسی)
بدین ستودگی و چیرگی به کار کمان
ازین ستوده تر و چیره تر به کار قلم (فرخی)
گناه دشمن پوشد چو چیره گشت به عفو
به چیرگی در عفو از شمایل حکماست (عنصری)
دهد رشک را چیرگی بر خرد
خورد چیز خود هر کس ، او غم خورد (اسدی)
ز دشمن مدان ایمنی جز به دوست
که بر دشمنت چیرگی هم به دوست (اسدی)
و معدن شیران است ( کامفیروز ) چنانک هیچ جای مانند آن شیران نباشد به شرزه و چیرگی ( فارسنامه ابن البلخی ص 125 ) || دلاوری، شجاعت، رجوع به چیرگی کردن شود || عزت ( یادداشت مؤلف ) عِزَّة ( منتهی الارب ).
چیرگی کردن در لغتنامه دهخدا
چیرگی کردن. [ رَ / رِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) دلاوری کردن، شجاعت از خود نشان دادن.
بدان کس دهم چیز او را که چیز
از او بستد و چیرگی کرد نیز (فردوسی)
چیرگی کردن در شعر ذیل از فرخی شاید به معنی پیشدستی کردن باشد.
به روز جنگ مر او را ( باز ) به چشم بسته برند
نه زآن قبل که ز جنگ آیدش نهیب و ملال
ولیکن از پی آن کو چو خصم دید ز دور
بی آنکه وقت بود چیرگی کند به قتال (فرخی)
|| گستاخ شدن، بی ادب شدن || غضبناک شدن ( ناظم الاطباء ).
چیره یعنی چه ?
مترادف و معادل واژه چیره:
- پیروز
- غالب
- چیر
- فاتح
- فایق
- قاهر
- متسلط
- متغلب
- مستولی
- مسلط
- منتصر
- متضاد چیره: مقهور
/Cire/
چیره در لغتنامه دهخدا
چیره [ رَ / رِ ] ( ص ) چیر، مستولی، مسلط ( از برهان ) غالب ( غیاث اللغات ) پیروز، مظفر، فیروز ( از ناظم الاطباء ). قاهر. این کلمه با افعال بودن و آمدن و شدن و کردن و غیره صرف شود ( یادداشت مؤلف ).
آن کس که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد چنان که همه سوی آرزو گراید و چشم خردش نابینا ماند ( تاریخ بیهقی ) چون به خادم رسیدم به حالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173 ) می ترسیم که اینجا خللی بزرگ افتد چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار به جای بد رسد ( تاریخ بیهقی ص 589 ).
|| دلاور. ( از برهان ). شجاع. ( غیاث اللغات ). قوی. توانا. دلیر. قادر. || پیش دستی. || زیرک. هوشیار. || گستاخ. بی ادب. درشت خوی. || حصه. بهره. نصیب. || مهیا. آراسته. ساخته. پسنده. آماده. سیجیده. ( فرهنگ اسدی نسخه نخجوانی ). احتمال میرود که معنی اخیر از تحریف کلمه «چیده » به صورت «چیره » حاصل شده باشد. || ( اِ ) انجام. آخر. ( ناظم الاطباء ).
چیره. [ رِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان رضائیه. در 19هزارگزی جنوب خاوری هشتیان و هزارگزی باختری ارابه رو سرو به نازلو واقع است. 257 تن سکنه دارد. از رود سرو آبیاری میشود. محصولش غلات و توتون است. اهالی به کشاورزی و گله داری اشتغال دارند. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).
چیره. [رَ / رِ ] ( هندی ، اِ ) دستاری که بر سر پیچند. ( برهان ). به معنی دستار هندی است ولی متأخرین به معنی بستن و پیچیدن بکار برده اند. ( از آنندراج ). در هندی دستار است. ( از فرهنگ نظام ). در اردو جیره ( نواری که دور دستار بندند ). ( حواشی برهان چ معین ).
واژه چیره در اشعار فارسی
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بربدهمال (بوشکور)
کجا اشک و خشم است و کین و نیاز
به پنجم که گردد بر او چیره آز
تو گر چیره باشی بر این پنج دیو
پدید آیدت راه کیهان خدیو (فردوسی)
ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه
به جنگ اندرون چیره بیند سپاه (فردوسی)
اگر لشکر ما پذیره شوند
سواران بدخواه چیره شوند (فردوسی)
شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود
بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار (فرخی)
رسانید مژده به شاه دلیر
که بر اژدها چیر شد نره شیر (اسدی)
ز دشمنان زبردست چیره خانه خویش
نگاهداشت نیارد به حیله و نیرنگ (فرخی)
بسا کسا که همی گفت شیر چیره منم
کنون ز بیم تو بیچاره تر ز روباهست (معزی)
آخر چیره نبود جز که خداوند حق
آخر بیگانه را دست نبد بر عجم.. (منوچهری)
توان گفت بد با زبان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر (اسدی)
چو چیره شوی خون دشمن مریز
مکن خیره با زیردستان ستیز (اسدی)
دست و قولت دست و قول دیو باشد زین قیاس
ور نباشی تونباشد دیو چیره سوی ما (ناصرخسرو)
قومی که تا نیافت از ایشان خرد نصیب
هرگز نشد سپاه هدی چیره بر ضلال (ناصرخسرو)
معنی چیره در لغتنامه معین
(رِ ) (ص) نک چیر
فرهنگ عمید:
۱- غالب، مسلط، مستولی
۲- ماهر
دستار، دستاری که بر سر بپیچند.
چیره دل در لغتنامه دهخدا
چیره دل [ رَ / رِ دِ] ( ص مرکب ) قوی دل، بی پروا، پردل، جسور :
به ایران زمین باز کردند روی
همه چیره دل گشته و رزم جوی (دقیقی)
قوی، دل، بی پروا، پردل، جسور .
چیره گشتن در لغتنامه دهخدا
چیره گشتن [ رَ / رِ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) غالب آمدن، غالب شدن، پیروزی یافتن، مسلط شدن، مستولی شدن، انجاح، بوغ، تَبَوﱡغ ( منتهی الارب )، چیره گردیدن چیره شدن :
دگر آز بر تو چنان چیره گشت
که چشم خرد مر ترا خیره گشت (فردوسی)
چو رخسار رستم ز خون تیره گشت
جهانجوی تازی بر او چیره گشت (فردوسی)
سپاه زنگ بغیبت او ( شاه ستارگان ) بر لشکر روم چیره گشت ( کلیله و دمنه ).
چنان کآدمیزاد را زآن نوا
برقص و طرب چیره گشتی هوا (نظامی)
– چیره دل گشتن: بی پروا گشتن، قوی دل شدن، پردل و جسور شدن :
به ایران زمین باز کردند روی
همه چیره دل گشته و رزم جوی (فردوسی)