حتما برای شما هم پیش آمده است واژه فغان را بشنوید یا مشاهده کرده باشید و از معنی دقیق آن مطلع نباشید، در این مطلب معنی دقیق این کلمه را مرور میکنیم (فغان یعنی چه ? ).
معنی فغان
مترادف و معادل واژه فغان:
- افغان
- زاری
- صیحه
- ضجه
- عربده
- غوغا
- فریاد
- ناله
- نفیر
- نوحه
- جیغ
- داد
تلفظ فغان: | /faqAn/ |
فغان در حل جدول کلمات: | ناله |
فغان به عربی: | صیحة |
فغان به انگلیسی: | groan wail alas alas! |
(فَ ) (اِ) = افغان :
۱ – آه، ناله
۲ – بانگ، فریاد.
آه، ناله، بانگ، فریاد.
معنی فغان در لغتنامه دهخدا
فغان [ف َ ] ( صوت ) افغان، کلمه تأسف، یعنی آه، دریغا، دردا، ای فریاد، ای وای، امان.
ترکیب ها:
– فغان انگیخته . فغان برآمدن، فغان برآوردن، فغان برخاستن، فغان بردن، فغان برکشیدن، فغان داران، فغان داشتن، فغان دربستن، فغان درگرفتن، فغان زدن، فغان کردن.
|| بانگ و شور و غوغا.
– بفغان آمدن: ناله و فریاد کردن: از دهر مخالف بفغان آمده بود ( گلستان ).
– در فغان بودن: بفغان بودن. نالان بودن. فریاد کردن.
– بفغان: در حال ناله و فریاد. فریادکنان.
|| ( اِ ) ناله و فریاد و زاری، نفیر.
واژه فغان در اشعار فارسی
فغان از این غراب بین و وای او
که در نوا فگندمان نوای او منوچهری
چه گویم ای رسول هجرگویم
فغان ما را از این ناخوش فغانت ناصرخسرو
فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی
گهی شیشه کند، گه شیشه بازی نظامی
ای فغان از یار ناجنس ای فغان
همنشین نیک جویید ای مهان مولوی
فغان که با همه کس غائبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد حافظ
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را حافظ
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت حافظ
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عُقد منجیک
کار من در هجر تو دایم نفیر است و فغان
شغل من در عشق تو دایم غریو است و غرنگ منجیک
فغانش ز ایوان به کیوان رسید
همی زار بگریست هر کآن شنید فردوسی
فزع مادر و افغان پدر سود نداشت
بر فغان و فزع هر دو گوائید همه خاقانی
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده ست خاقانی
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر درد است فغانش سعدی
ما را رمه بانی است نه زو در رمه آشوب
نه ایمن از او گرگ و نه سگ زو بفغان است منوچهری
گو برو بر در معشوق سلامت بنشین
آنکه از دست ملامت بفغان می آید سعدی
او بفغان آمده ست زین همه تعجیل من
ای عجب ، و ما بجان زین همه تأخیر او سعدی
چرا تو از بره و گاو درفغان باشی
که بی سروست یکی زین و بی لگد دیگر مسعودسعد
بشادی برآمد ز گردان فغان
که آمد سپهدار روشن روان فردوسی
معنای فغانی لغتنامه دهخدا
فغانی [ ف َ ] ( ص نسبی ) منسوب به فغان، نالان، آنکه فغان کند و ناله سر دهد.
فغانی [ ف َ ] ( اِخ ) خویش نزدیک خواجه افضل است و طبع پاکیزه دارد. این مطلع از اوست:
هرکه چون صورت چین دیده به روی تو گشاد
چشم دیگر ز تماشای تو بر هم ننهاد.
معلوم شد که خواجه میر مست که میر در این نسخه به تخلص یاد کرده ،فی الواقع ذوفنون عالم است و اشعار خوب دارد و در ماده تاریخ پیدا کردن مثل او کم است. اول فغانی تخلص میکرد.
در این اوقات «ضیا» تخلص میکند. این دو بیت در تاریخ فوت میر محمد یوسف از اوست :
چون میر محمد شرف آل عبا
از دیر فنا شد بسوی دار بقا
تاریخ شهادتش رقم کرد قضا
واﷲ شهید، هو یحیی الموتی
هنر دیگرش آنکه همه دروغ بد میگویند و او نیک میگوید، قصیده ردیف «دروغ » گفته، این مطلع آن قصیده است:
زهی جمال تو مرآت بی صفای دروغ
دلت سیاه چو آیینه از جلای دروغ
این مطلع نیز از اوست :
مردم ز هجر و باز مرا چشم تر هنوز
یعنی نکرده ام ز تو قطعنظر هنوز
فغانی از شعرای قرن نهم هجری است.
فغانی [ ف َ ] ( اِخ ) کابلی. رجوع به فغانی میر سعید شود.
فغانی [ ف َ ] ( اِخ ) کشمیری، معاصر نصرآبادی بوده و به هند سفری کرده است ( از الذریعه ج 9 ص 840 ) خوش طبیعت و سخن شناس است، غنی کشمیری تعلیم از او دارد و از کشمیر به هندوستان رفته و شعرش این است :
فتاده ایم و تو فارغ ز دستگیر ما
ببین جوانی خود، رحم کن به پیری ما ( ازتذکره نصرآبادی ص 448 )
فغانی [ ف َ ] ( اِخ ) میرسعید گوید: فغانی تخلص میکند. در مجلدی و نقش بندی باوقوف است.
فغان کردن در لغتنامه دهخدا
فغان کردن [ ف َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) فریاد کردن، ناله کردن، فغان برآوردن:
بسازم گر او سر بپیچد ز من
کنم زو فغان بر سر انجمن فردوسی
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان عنصری
آتش کجا در آب فتد چون فغان کند؟
در آب چشم از آتش سودا من آن کنم خاقانی
تا بر درت برسم بشارت همی زنند
دشمن بچوب تا چو دهل میکند فغان سعدی