در این مطلب زندگینامه کامل حضرت یحیی علیه السلام شامل اتفاق های پیش از ولادت، دوران زندگی، شهادت و اتفاق های پس از شهادت ایشان گردآوری شده است.

حضرت زكريا (ع)

يكى از پيامبران حضرت زكريا «عليه السلام» است، كه نام مباركش در قرآن هفت بار در سه سوره آمده است، زكريا بن برخيا «عليه السلام» از پيامبران بنى اسرائيل بود، كه سلسله نسبش به حضرت داود «عليه السلام» مى رسد، او رييس راهبان و خدّام بيت المقدس بود و مردم را به شريعت حضرت موسى «عليه السلام» دعوت مى كرد.

ازدواج حضرت زكريا

در ميان بنى اسرائيل دو خواهر برجسته و بزرگ زاده وجود داشتند، يكى به نام «حَنّه» و ديگرى به نام «اَشْياع»، زكريا «عليه السلام» از اَشْياع خواستگارى كرد، و عمران كه يكى از راهبان و بزرگ بنى اسرائيل بود (و طبق نقلى از پيامبران بنى اسرائيل بود) از «حَنّه» خواستگارى نمود، سرانجام اشياع همسر زكريا «عليه السلام» گرديد، و حَنّه همسر عمران شد.

به اين ترتيب زكريا و عمران، دو شخصيت بزرگ بنى اسرائيل، باجناق همديگر شدند، و علاوه بر رابطه مكتبى، رابطه خويشاوندى نيز پيدا كردند. چند سال از اين ماجرا گذشت، عمران صاحب دخترى به نام مريم شد، ولى زكريا «عليه السلام» داراى فرزند نشد، زيرا همسرش نازا بود.

سرپرستى زكريا از مريم

سالها از زندگى عمران و همسرش حَنّه گذشت آنها داراى فرزند نشدند، حَنّه همچون زنان ديگر آرزو داشت كه داراى فرزند شود، و با ديدن كودكى احساساتش براى داشتن فرزند به جوش مى آمد. تا اين كه روزى در زير درختى نشسته بود، پرنده اى را ديد كه به جوجه هاى خود غذا مى دهد، مشاهده اين محبّت مادرانه آتش عشق به فرزند را در دل او شعله ور ساخت، و از صميم دل از خدا تقاضاى فرزند كرد، چيزى نگذشت كه دعاى خالصانه او اجابت شد و او باردار گرديد.

طبق بعضى از روايات، از سوى خدا به عمران وحى شد كه به زودى خداوند پسر پربركتى كه مى تواند بيماران غيرقابل درمان را درمان كند و مردگان را به فرمان خدا زنده نمايد به تو عنايت خواهد كرد، عمران اين مطلب را به همسرش حَنّه خبر داد.

حَنّه وقتى كه باردار شد، تصور مى كرد كه فرزند مذكور، همان است كه در رحم دارد (غافل از آن كه منظور از آن پسرى كه خداوند به عمران وحى نمود، نوه عمران به نام عيسى «عليه السلام» است، كه حَنّه براى مادر او (مريم) باردار مى باشد.)

به همين دليل حَنّه نذر كرد كه كودك پسر خود را وقتى كه بزرگ شد خدمتگذار مسجد بيت المقدس قرار دهد.

ولى وقتى كه فرزندش متولد شد ديد دختر است، نگران شد كه چه كند، زيرا خدمتگذاران مسجد را از ميان پسران انتخاب مى كردند، از اين رو گفت: «پسر همانند دختر نيست.»

سپس افزود: خدايا من نام دختر را مريم مى گذارم، و او و فرزندانش را از وسوسه هاى شيطان رجيم، در پناه درگاه تو قرار مى دهم.(آل عمران، 35 و 36)

مريم – عليها السلام – به معنى عبادت كننده و خدمتگذار است. از آن جا كه حَنّه مى خواست او را خدمتگذار مسجد و عبادت كننده در مسجد بيت المقدس قرار دهد، نام او را مريم نهاد.

كم كم مريم – عليها السلام – بزرگ شد و با اين كه دختر بود، خداوند او را به عنوان خدمتگذار مسجد بيت المقدس پذيرفت.

قرعه کشی برای سرپرستی حضرت مریم

مطابق تواريخ، عمران پدر مريم – عليها السلام -، قبل از تولد مريم – عليها السلام – از دنيا رفت، از اين رو وقتى كه مريم – عليها السلام – خدمتگذار مسجد شد، نياز به سرپرست داشت، حَنّه مريم را كه كودك بود به بيت المقدس نزد علما و دانشمندان يهود آورد و گفت: «اين كودك هديه به بيت المقدس است، سرپرستى او را يك نفر از شما برعهده بگيرد.»

چون آثار عظمت از چهره مريم – عليها السلام – ديده مى شد، گفتگو در ميان دانشمندان بنى اسرائيل در گرفت، هر كدام از آنها مى خواست اين افتخار نصيب او شود. سرانجام تصميم گرفتند قرعه كشى كنند، به كنار نهرى آمدند. حضرت زكريا – عليها السلام – نيز جزء آنها بود.

قلم ها و چوبهايى را كه به وسيله آنها قرعه مى زدند حاضر كردند، نام هر يك از داوطلبان سرپرستى مريم – عليها السلام – را روى آن چوبها نوشتند و آن قلم ها را در ميان آب انداختند، هر قلمى كه

در ميان فرو مى رفت، بازنده بود و تنها قلمى كه روى آب ماند، قلمى بود كه نام زكريا روى آن نوشته شده بود. به اين ترتيب سرپرستى زكريا – عليه السلام – نسبت به مريم – عليها السلام – قطعى شد، و در واقع حضرت زكريا – عليه السلام – از همه شايسته تر به سرپرستى مريم – عليها السلام – بود، زيرا علاوه بر مقام نبوت، شوهر خاله مريم – عليها السلام – نيز بود. (مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 436 (ذيل آيه 37 آل عمران).)

حضرت زكريا – عليه السلام – هم چنان سرپرستى حضرت مريم – عليها السلام – را بر عهده گرفت تا مريم – عليها السلام – بزرگ شد.

غذاهاى بهشتى

حضرت مريم – عليها السلام – به خدمتگذارى مسجد بيت المقدس مشغول شد و خداوند او را براى اين مقام پذيرفت. به گفته بعضى نشانه پذيرش خداوند اين بود كه مريم – عليها السلام – بعد از بلوغ و دوران خدمتگذارى بيت المقدس، هرگز عادت ماهانه نديد تا به دور شدن از آن مركز روحانى مجبور نگردد.

مريم – عليها السلام – آن چنان به عبادت خدا مشغول بود كه روزها روزه مى گرفت و شبها به عبادت مى پرداخت، او آن چنان در پرهيزكارى و معرفت و شناسايى پروردگار پيش رفت، كه از احبار و دانشمندان پارساى آن زمان نيز پيشى گرفت.(مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 436 (ذيل آيه 37 آل عمران).)

هنگامى كه زكريا «عليه السلام» كنار محراب او قرار مى گرفت و براى ديدار او مى آمد، غذاهاى مخصوصى در كنار محراب او مشاهده مى كرد، كه شگفت زده مى شد، روزى به او گفت:

«يا مَرْيمُ أَنَّى لَكِ هذا؛ اى مريم! اين غذاها را از كجا آوردى؟»

مريم «عليها السلام» در جواب گفت:

«هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يرْزُقُ مَنْ يشاءُ بِغَيرِ حِسابٍ؛ اين از طرف خدا است، و او است كه هركس را بخواهد، بى حساب روزى مى دهد.»(6) آل عمران، 37.

آرى به اين ترتيب خداوند غذاهاى بهشتى غير فصل را به مريم مى رسانيد.

ولادت يحيى و شهادت زكريا (ع)

حضرت زكريا «ع» هميشه اهل دعا و راز و نياز بود، ولى ديدن منظره غذاهاى بهشتى كنار محراب حضرت مريم س، و استجابت دعاهاى مريم س، گويى جرقّه اى بود كه چاشنى قلب او را منفجر كرد و سخت تحت تأثير قرار گرفت.

سالها بود تقاضاى فرزندى از خدا نموده بود، تا پس از او وارث او گردد، ولى نتيجه نگرفته بود. شايد زكريا ع ديگر اميد نداشت تا داراى فرزند شود، زيرا هم خودش به نهايت پيرى رسيده بود و هم همسرش پير شده بود، چنان كه از ابن عباس نقل شده: «زكريا صد و بيست سال داشت، و همسرش داراى نود و هشت سال بود.» (مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 439)

اما ديدار منظره ميوه هاى بهشتى تابستانى در فصل زمستان و به عكس، روح و جان او را سرشار از اميد كرد، و دريافت كه مى تواند در فصل پيرى داراى ميوه فرزند شود، چنان كه مريم – عليها السلام – در غير فصل ميوه، داراى ميوه هاى گوناگون شده است. در همين جا بود كه به خدا عرض كرد:

«رَبِّ هَبْ لِى مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّية طَيبَة إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاءِ؛ خداوندا! از طرف خود فرزند پاكيزه اى (نيز) به من عطا فرما، كه تو دعا را مى شنوى.» آل عمران،38

استجابت دعای زکریا

طولى نكشيد كه فرشتگان در آن موقع كه او در محراب ايستاده و مشغول نيايش بود صدا زدند: «كه هان اى زكريا! خداوند تو را به يحيى بشارت مى دهد، در حالى كه كلمه خدا (حضرت عيسى ع) را تصديق مى كند و آقا و رهبر خواهد بود، و از هوى و هوس بركنار، و پيامبرى از صالحان است.»(آل عمران، 39)

زكريا ع گفت: «پروردگارا! چگونه ممكن است فرزندى براى من باشد در حالى كه پيرى به من رسيده، و همسرم نازا است.»

خداوند به او فرمود: «اين گونه خداوند هر كارى را كه بخواهد انجام مى دهد.»

زكريا ع كه مى خواست قلبش سرشار از يقين گردد و ايمانش به مرحله شهود برسد از اين رو به خدا عرض كرد: «پروردگارا! نشانه اى براى من قرار ده!»

خداوند فرمود:

«آيتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَة أَيامٍ إِلاَّ رَمْزاً وَ اذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِى وَ الْإِبْكارِ؛ نشانه تو آن است كه سه روز جز به اشاره و رمز با مردم سخن نخواهى گفت (و زبانت بدون علت ظاهرى از كار مى افتد) پروردگارت را (به شكرانه اين نعمت) بسيار ياد كن، و به هنگام صبح و شام او را تسبيح بگو.» (آل عمران، 41)

زكريا از محراب عبادتش به سوى مردم آمد و با اشاره به آنها گفت: صبح و شام خدا را تسبيح گوييد (مريم، 11).

بسته شدن زبان حضرت زکریا

آرى اين علامت آشكار شد، زكريا ع ديد بدون علت زبانش بسته شد ولى هنگام ذكر خدا، زبانش گشوده مى شد، او از همين راه دريافت و يقين كرد همان خدايى كه زبان بسته را براى ذكر مى گشايد، قادر است كه رُحِم بسته (بر اثر نازايى) را بگشايد و از آن، فرزندى به وجود آورد.

او در اين سه روز، با اشاره لبها و تكان دادن سر، با مردم سخن مى گفت، و بقيه را به ذكر خدا و سپاسگزارى پروردگار به خاطر بشارت به داشتن فرزند اشتغال داشت.

طولى نكشيد كه همسر زكريا ع احساس باردارى كرد، و پس از مدتى يحيى ع چشم به جهان گشود و حضرت زكريا و همسرش، پس از سالها اميد و آرزو داراى فرزندى مبارك شدند.

شايد اين حادثه مقدّمه اى بود تا اذهان مردم براى تولد حضرت عيسى ع بدون پدر آماده گردد، و بدانند همان خدايى كه قادر است از زن و شوهر پير فرزندى به وجود آورد، قدرت آن را دارد كه به بانويى بدون شوهر، فرزندى بدهد.

به هر حال بايد به خدا توكّل كرده و قدرت بيكران او را باور نمود و نسبت به الطاف ذات اقدس او اميد سرشار داشت.

رابطه زکریا و پنج تن آل عبا

گريه حضرت زكريا ع براى مصائب امام حسين ع حضرت زكريا ع از درگاه خداوند خواست تا نامهاى پنج تن آل عبا را به او بياموزد. خداوند نام آنها را به او آموخت.

زكريا ع هر گاه نام محمد -ص، على ع، فاطمه ع و حسن ع را به زبان مى آورد، غم و اندوه از او برطرف مى شد.

ولى وقتى كه نام حسين ع را به زبان مى آورد، بى اختيار منقلب شده و اشك هايش جارى مى گشت و نفس هايش به شماره مى افتاد.

روزى به خدا عرض كرد: «خداوندا! چه شده كه وقتى نام محمد ص، على ع، فاطمه س و حسن ع را به زبانم مى آورم، اندوهم برطرف مى گردد، ولى همين كه نام حسين ع را به زبان مى آورم منقلب مى شوم و اشكهايم سرازير مى شود؟»

خداوند ماجراى جانسوز شهادت حسين ع را به او خبر داد و فرمود:

«كهيعص» كاف اشاره به كربلا است، هاء اشاره به هلاكت عترت حسين ع است، ياء اشاره به يزيد ستمگر است كه موجب ظلم به حسين ع مى شود، عين اشاره به عطش حسين ع است، و صاد اشاره به صبر او است.

وقتى زكريا قصه حسين ع را شنيد، سه روز از مسجد بيت المقدس بيرون نيامد و براى مصائب حسين ع گريه و ناله كرد و گفت: «خدايا! آيا على ع و فاطمه س را به چنين مصيبت جانسوزى مبتلا مى كنى؟!…»

آن گاه عرض كرد: «خدايا! به من فرزندى بده كه در اين سنين پيرى چشمم از او روشن گردد. سپس علاقه آن فرزند را در قلبم بيفكن، آن گاه همان گونه كه محمد ص حبيبت، را به فاجعه جانسوز قتل فرزندش مبتلا كردى، مرا نيز به فاجعه جانسوز قتل پسرم مبتلا گردان تا من نيز همدرد پيامبر اسلام گردم.»

خداوند حضرت يحيى ع را به زكريا داد و همين حضرت يحيى ع به خاطر نهى از منكر، به فرمان طاغوت زمان، كشته شد و سرش را در ميان طشت طلا نهادند، و جريان شهادتش شبيه شهادت حسين ع، جانسوز بود (بحار، ج 14، ص 178)

نجات زكريا از تنهايى

سالها بود كه حضرت زكريا ع از تنهايى و نداشتن فرزند كه يار و ياور او باشد رنج مى برد، و با اميدى سرشار به خدا دل مى بست و از خدا مى خواست كه او را تنها نگذارد.

سرانجام خداوند او را از تنهايى بيرون آورد، و يحيى ع را به او داد، و زندگى او و همسرش را با داشتن چنين فرزندى نورانى، سامان بخشيد.

خداوند از اين رو آنها را مورد الطاف سرشارش قرار داد كه در انجام نيكى ها سرعت مى نمودند و همواره به خاطر عشق به رحمت خدا، و ترس از عذاب او، او را مى خواندند، و خضوع و اخلاص خاصى در درِ خانه خدا داشتند.(انبياء، 89-90)

يحيى عليه السلام

همدم و مونس خوبى براى پدر و مادرش بود، و عصاى پيرى آنها در جهت ظاهر و باطن به شمار مى رفت، و به راستى كه آنها را از تنهايى بيرون آورد، و يار و فرزند صالحى براى آنها شد.

آرى كسانى كه با قلبى صاف و پاك، و اخلاصى بى شائبه به درگاه خداوند بروند اين گونه به نتيجه درخشان مى رسند، و زندگى با صفا و درخشنده پيدا مى نمايند.

شهادت جانسوز حضرت زكريا ع

هنگامى كه حضرت مريم ع به قدرت الهى بدون شوهر باردار شد، شيطان وسوسه گر به ميان بنى اسرائيل رفت و اين تهمت ناجوانمردانه و بسيار زشت را به مردم القاء كرد كه اگر مريم ع باردار شده، كار زكريا ع است.

همين تهمت ناجوانمردانه باعث شد كه عدّه اى از اشرار تصميم گرفتند حضرت زكريا را به قتل برسانند. به همين منظور به سوى او هجوم بردند. او از دست آنها گريخت.

در بيابان به نزديك درختى رسيد، آن درخت به زبان آمد و گفت: «اى پيامبر خدا! نزد من بيا» زكريا كنار آن درخت رفت، درخت شكافته شد، زكريا به داخل تنه درخت رفت، سپس تنه درخت به هم پيوست و به اين ترتيب آن درخت به زكريا ع پناه داد.

ابليس به آن جا رسيد و گوشه اى از عباى زكريا ع را گرفت و در بيرون درخت نگه داشت، سپس ديد گروهى در جستجوى كسى هستند، از آنها پرسيد در جستجوى چه كسى هستيد؟ گفتند: در جستجوى زكريا ع هستيم.

ابليس گفت: او كنار اين درخت آمد و جادو كرد، بر اثر سحر و جادوى او تنه اين درخت شكافته شده او به درون اين درخت رفت. نشانه اش همين قسمت عباى او است كه در بيرون درخت مانده است.

آنها تبر تهيه كردند و هم چنين ارّه آوردند و آن درخت را قطع كرده سپس با ارّه قطعه قطعه كردند، به اين ترتيب حضرت زكريا ع مظلومانه در ميان آن درخت به شهادت رسيد.

خداوند بر آن سنگدلان جاهل غضب كرد، بدترين خلق خود را بر آنها مسلّط نمود، كه انتقام خون حضرت زكريا ع را از آنها گرفت.(تاريخ كامل ابن اثير، ج 1، ص 170-175؛ بحار، ج 14، ص 179 و 189)

پس از شهادت زكريا ع خداوند فرشتگان را كنار پيكر مطهر او فرستاد. آنها آمدند و بدن زكريا ع را غسل دادند و كفن كردند، و سه روز پشت سر هم آمدند و نماز بر آن خواندند، سپس او را به خاك سپردند (بحار، ج 14، ص 179.)

پیامبری حضرت يحيى (ع)

حضرت يحيى بن زكريا ع يكى از پيامبران بنى اسرائيل است كه نام مباركش پنج بار در قرآن آمده است.

حضرت يحيى ع در كودكى به مقام نبوت رسيد، و خداوند در همين سن آن چنان او را از عقل و درايت و هوش برخوردار نمود كه شايستگى مقام نبوت را پيدا كرد.

مقام يحيى ع در پيشگاه خداوند آن چنان در سطح بالايى است كه خداوند مى فرمايد:

«وَ سَلامٌ عَلَيهِ يوْمَ وُلِدَ وَ يوْمَ يمُوتُ وَ يوْمَ يبْعَثُ حَيا؛

و سلام بر او آن روز كه تولد يافت، و آن روز كه مى ميرد، و آن روز كه زنده و برانگيخته مى شود.» مريم، 15

از امتيازات حضرت يحيى ع اين كه: خداوند او را به عنوان تصديق كننده نبوت حضرت مسيح ع و به عنوان رهبر، و بسيار عفيف و پرهيزكار و پيامبرى از صالحان، معرفى مى كند (آل عمران، 39)

حضرت یحیی ع و حضرت عیسی ع

گر چه از ظاهر آيه 12 سوره مريم استفاده مى شود كه او داراى كتاب مستقل بوده، ولى منظور از كتاب در اين آيه، همان تورات است. او مروج آيين موسى ع بود، وقتى كه عيسى ع به مقام نبوت رسيد، به او ايمان آورد، و مروج آيين حضرت مسيح ع گرديد.

حضرت يحيى ع سه سال يا شش ماه از حضرت عيسى ع بزرگتر بود.(بحار، ج 14، ص 189.)

عيسى ع و يحيى ع به هم شباهت هايى در امور زير داشتند:

  • زهد و پارسايى فوق العاده
  • ترك ازدواج (كه آنها بر اثر شرايط خاص زندگى براى تبليغ احكام الهى مجبور به سفرهايى بودند و ناچار مجرد زندگى مى كردند)
  • تولد اعجاز آميز
  • هر دو در كودكى به مقام نبوت رسيدند

زنده کردن حضرت یحیی توسط حضرت عیسی ع

مدتى پس از فوت حضرت يحيى ع، حضرت عيسى ع كه از فراق او دلتنگ شده بود، كنار قبر يحيى ع آمد و از درگاه خدا خواست تا يحيى ع را زنده كند. دعايش به اجابت رسيد، يحيى ع زنده شد و از ميان قبر بيرون آمد و به عيسى – عليه السلام – گفت: «از من چه مى خواهى؟»

عيسى ع گفت:

«اُريد ان تؤبسنى كما كنتُ فى الدنيا؛ مى خواهم با من انس و الفت بگيرى همان گونه كه در دنيا با هم مأنوس بوديم.»

يحيى ع گفت:

«اى عيسى! هنوز از مرارت و سختى مرگ، آرامش نيافته ام، مى خواهى مرا به دنيا برگردانى! تا بار ديگر به سختى مرگ مبتلا شوم.» اين را گفت و سپس به قبر خود بازگشت. فروع كافى، ج 1، ص 72؛ بحار، ج 14، ص 187

دیدار با پیامبر اسلام ص

در روايات معراج آمده، پيامبر اسلام فرمود: در شب معراج هنگام سير در آسمانها، وقتى كه به آسمان دوم رسيدم، ناگاه دو

مرد شبيه هم را ديدم، به جبرئيل گفتم: اينها كيستند؟

گفت: «دو پسرخاله همديگر، يحيى و عيسى ع هستند.» بر آنها سلام كردم، و آنها بر من سلام كردند، براى آنها از درگاه خدا طلب آمرزش كردم، آنها نيز براى من طلب آمرزش نمودند، و به من گفتند: «مرحباً بالاَخِ الصالح و النبى الصالح؛ آفرين بر برادر شايسته و پيغمبر شايسته.» (بحار، ج 18، ص 325)

قيام يحيى ع

مدتى بود كه بنى اسرائيل بدون پيامبر و رهبر مانده بودند و همين امر موجب آشوب و بروز بلاهاى بسيارى در ميانشان شده بود، تا آن هنگام كه حضرت يحيى ع به هفت سالگى رسيد.

آن حضرت در اين سن و سال براى هدايت مردم قيام كرد و در محل اجتماع مردم سخنرانى نمود. پس از حمد و ثناى الهى، ايام خدا را به ياد مردم آورد، و هشدار داد كه گرفتارى ها و بلاها بر اثر گناهانى است كه در ميان بنى اسرائيل رايج شده است، و عاقبت نيك از آن پرهيزكاران است، و آنها را به آمدن حضرت مسيح ع بشارت داد (كمال الدين صدوق، ص 91 و 95؛ بحار، ج 14، ص 179)

روزى كودكان نزد يحيى ع آمدند و گفتند: «اِذهب بِنا نلعبْ؛ بيا برويم و با هم بازى كنيم.»

يحيى ع در پاسخ فرمود: «ما لِلَعبٍ خُلِقنا؛ ما براى بازى كردن آفريده نشده ايم.»(تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 325.)

آرى يحيى ع در همان خردسالى ره صد ساله مى پيمود، هرگز به كارهاى بيهوده دست نمى زد، و اهداف منطقى و سودمند را بر سرگرمى هاى بى حاصل، ترجيح مى داد.

خوف و پارسايى يحيى ع در خردسالى

يحيى ع در همان خردسالى از پارسايان برجسته بود. هرگز دلبستگى به دنيا نداشت و همواره به خدا و آخرت مى انديشيد. او در عصر پدرش زكريا ع به مسجد بيت المقدس وارد شد، راهبان و دانشمندان عابد را ديد كه پيراهن موئين و كلاه پشمينه و زبر پوشيده اند و با وضع دلخراشى خود را به ديوار مسجد بسته اند و مشغول عبادت هستند، يحيى ع با ديدن آن منظره نزد مادرش آمد و گفت: «براى من پيراهن موئين و كلاه پشمينه بباف تا بپوشم و به مسجد بيت المقدس بروم و با راهبان و علماى عابد بنى اسرائيل به عبادت خدا اشتغال ورزم.»

مادرش گفت: «صبر كن تا پيامبر خدا پدرت بيايد و با او در اين مورد مشورت كنيم.» صبر كردند تا حضرت زكريا ع آمد، مادر يحيى ع جريان را به حضرت زكريا ع خبر داد، زكريا ع به يحيى گفت: «چه موجب شده كه به اين فكرها افتاده اى، با اين كه هنوز كودك هستى؟»

يحيى ع گفت:

«پدرجان! آيا نديده اى افرادى را كه كوچكتر از من بودند، حادثه مرگ را چشيدند؟»

زكريا گفت: آرى چنين افرادى را ديده ام. آن گاه به مادر يحيى ع دستور داد تا چنان لباس و كلاه را براى يحيى آماده سازد. مادر به اين دستور عمل كرد، يحيى ع لباس و كلاه زبر و موئين پوشيد به مسجد بيت المقدس رفت و در كنار عابدان و راهبان، مشغول عبادت شد و آن قدر در عبادت رياضت كشيد كه پيراهن موئين گوشت بدنش را آب كرد. روزى به بدن لاغر و نحيف خود نگاه كرد و گريست.

وحی خداوند به یحیی

خداوند به يحيى ع وحى كرد: «آيا به خاطر آن كه اندامت را نحيف و لاغر مى بينى گريه مى كنى، به عزت و جلالم اگر يك بار بر آتش دوزخ نگاهى افكنده بودى، بجاى پيراهن بافته شده سفت و زبر، پيراهن آهنين مى پوشيدى.»

يحيى ع بسيار گريه كرد، به گونه اى كه آثار سخت گريه در چهره اش آشكار شد، اين خبر به مادرش رسيد، او نزد پسرش يحيى ع آمد، از سوى ديگر زكريا نيز آمد و علما و راهبان اجتماع كردند، زكريا ع وقتى كه آن وضع دلخراش را از يحيى ع ديد فرمود:

«پسر جان! اين چه حالى است كه در تو مى نگرم، من از درگاه خدا خواستم تا تو را به من ببخشد، و به وسيله تو چشمم را روشن سازد.»

يحيى ع گفت: پدر جان تو مرا به اين كار و حال امر نمودى.

زكريا ع فرمود:

كى تو را چنين دستور دادم؟

يحيى ععرض كرد: «آيا نگفتى كه بين بهشت و دوزخ عقَبه (گردنه)اى است كه جز گريه كنندگان از خوف خدا، كسى از آن عبور نمى كند؟»

زكريا ع فرمود: «حال كه چنين است به كوشش خود ادامه بده، و حال و شأن تو غير از حال و شأن من است.»

يحيى ع برخاست و پيراهن موئين خود را از تن بيرون آورد، و به جاى آن دو قطعه نمد (لباس سفت) به او داد، و او را به حال خودش رها ساخت.

يحيى ع آن قدر از خوف خدا گريه كرد كه اشكهايش جارى شد، و آن دو قطعه نمد از اشكهاى او خيس شدند، و قطره هاى اشكش از سر انگشتانش فرو مى چكيد. زكريا ع وقتى كه حال و وضع پسرش يحيى ع را مشاهده كرد، سرش را به جانب آسمان بلند كرد و گفت: «خدايا! اين پسر من است، و اين اشكهاى چشمانش مى باشد، اى خدايى كه مهربانترين مهربانان هستى.» (بحار، ج 14، ص 165 و 166)

خوف شديد يحيى از خدا

هرگاه حضرت زكريا ع مى خواست بنى اسرائيل را موعظه كند، به طرف راست و چپ نگاه مى كرد، اگر يحيى ع را در ميان جمعيت مى ديد از بهشت و دوزخ سخنى نمى گفت.

روزى بر مسند نشست تا بنى اسرائيل را موعظه كند، يحيى ع كه عبايش را بر سر نهاده بود، وارد مجلس شد و در گوشه اى در ميان جمعيت نشست. زكريا ع به جمعيت نگريست، و يحيى ع را نديد، آن گاه در ضمن موعظه فرمود:

«اى بنى اسرائيل! دوستم جبرئيل از جانب خداوند به من خبر داد كه در جهنم كوهى به نام «سُكران» وجود دارد، در پايين اين كوه دره اى هست كه نامش «غَضبان» است، زيرا غضب خدا در آن وجود دارد، و در ميان آن دره چاهى هست كه طول آن به اندازه مسير صد سال راه است، در ميان آن چاه چند تابوت از آتش وجود دارد، و در ميان هر يك از آن تابوت ها چند صندوق آتشين و لباس آتشين و زنجيرهاى آتشين هست.»

يحيى ع تا اين سخن را شنيد برخاست و با شيون، فرياد كشيد و گفت: «واغفلتاه مِنُ السكران؛ واى بر من از غافل شدنم از كوه سكران!»

سر به بيابان گذاشتن

سپس حيران و سرگردان، سراسيمه از مجلس خارج شد و سر به بيابان گذاشت و از شهر خارج شد.

زكريا ع بى درنگ از مجلس بيرون آمد و نزد مادر يحيى ع رفت و ماجرا را به او خبر داد، و به او گفت: «هم اكنون برخيز و به جستجوى يحيى ع بپرداز، من ترس آن دارم كه ديگر او را نبينيم مگر اين كه دستخوش مرگ شده باشد.»

مادر يحيى ع برخاست و از شهر خارج شد و به جستجوى يحيى ع پرداخت، در بيابان چند جوان را ديد، از آنها جوياى يحيى – عليه السلام – شد، آنها اظهار بى اطلاعى كردند، مادر يحيى ع همراه آن جوانان به جستجو پرداختند تا چوپانى را در بيابان ديدند،

مادر يحيى ع از او پرسيد: «آيا جوانى با قيافه چنين و چنان نديدى؟»

چوپان گفت: «گويا در جستجوى يحيى پسر زكريا ع هستى؟»

مادر يحيى گفت: «آرى، او پسر من است نامى از دوزخ در نزد او بردند، او بر اثر شدت خوف، سراسيمه سر به بيابان گذاشته و رفته است.»

چوپان گفت: من همين ساعت او را در كنار گردنه فلان كوه ديدم كه پاهايش را در ميان گودال آب فرو برده و چشم به آسمان دوخته بود و چنين مناجات مى كرد:

«و عِزتكُ مُولاى لا ذِقتُ بارِدُ الشرابِ حتى اَنظر منزلتى مِنكُ؛ اى خدا و اى مولاى من به عزتت سوگند آب خنك ننوشم تا بنگرم كه در پيشگاه تو چه مقامى دارم؟»

مادر يحيى ع به سوى آن كوه حركت كرد، يحيى ع را در آن جا يافت، نزديكش رفت و سرش را در آغوش گرفت، و او را سوگند داد كه برخيز و با هم به خانه بازگرديم.

يحيى ع برخاست و همراه مادر به خانه بازگشت، مادرش از او پذيرايى گرمى كرد، ولى او در آن حال احساس لغزش نمود، و برخاست و همان لباسهاى زِبر موئين را از مادرش طلبيد و پوشيد و به سوى مسجد بيت المقدس حركت كرد، تا در آن جا به عبادت خدا بپردازد. مادرش از رفتن او جلوگيرى مى كرد، زكريا ع به مادر يحيى ع فرمود:

«دُعيهِ فاِن ولدى قد كُشِفُ له عن قِناعِ قلبه و لن ينتفع بالعيشِ؛ رهايش كن، اين پسرم به گونه اى است كه پرده حجاب

از روى قلبش برداشته شده، كه زندگى دنيا هرگز روح و روانش را اشباع نمى كند و به او سود نمى بخشد.»

يحيى ع خود را به مسجد بيت المقدس رسانيد، و در كنار علما و عابدان بنى اسرائيل به عبادت خدا پرداخت، و هم چنان تا آخر عمر به آن ادامه داد.»(اقتباس از بحار، ج 14، ص 166 و 167، به نقل از امالى شيخ صدوق، ص 18-20)

وارستگى حضرت يحيى ع و گفتگوى او با ابليس

زهد و پارسايى حضرت يحيى ع در سطح بسيار بالايى بود، هرگز در زندگى او دلبستگى به دنيا نبود، او ساده مى زيست، غذايش بيشتر سبزيجات و نان جو بود، و به اندازه تأمين يك شبانه روز خود غذا نمى اندوخت.

روزى داراى يك قرص نان جو گرديد، ابليس نزد او آمد و گفت: «تو مى پندارى زاهد هستى با اين كه براى خود يك قرص نان اندوخته اى؟» يحيى ع جواب داد: اى ملعون! اين قرص نان به اندازه قوت (و مورد نياز يك شبانه روز) من است.

ابليس گفت: كمتر از قوت، براى كسى كه مى ميرد كافى است.

خداوند به يحيى ع وحى كرد، اين سخن ابليس را (كه سخن حكمت آميز است) فراگير (بحار، ج 14، ص 189)

روز ديگرى ابليس نزد يحيى ع آمد، يحيى ع او را شناخت و به او گفت:

«هر چه دام و نيرنگ و وسائل فريب دادن را دارى براى من به كار بگير» (تا ببينم مى توانى مرا گول بزنى.)

ابليس جواب مثبت داد و فرداى آن روز را براى اين كار تعيين كرد، يحيى ع در ميان كوخى كه داشت ماند و درِ آن را بست، چندان نگذشت ناگاه ابليس از سوراخى كه در ديوار آن كوخ بود وارد شد، يحيى ع او را در هيئت و قيافه اى بسيار عجب ديد كه داراى زرق و برق و انواع وسايلى بود كه براى به دام انداختن انسانها به كار مى گرفت، همه را با خود آورده بود، تا يحيى ع را به خود جذب كند.

يحيى ع از او سؤالاتى كرد و از جمله پرسيد: «چه چيزى از همه بيشتر چشم تو را روشن مى سازد؟»

ابليس گفت: «زنها، آنها تله ها و دامهاى من هستند (توسط زرق و برق آنها، دلها را مى ربايم و انسانها را گمراه مى كنم.) هرگاه نفرين ها و لعنت هاى صالحان در مورد من مرا غمگين مى كند، نگرانى خودم را به وسيله آنها آرامش مى دهم.»

يحيى ع پرسيد: «آيا هيچ گاه بر من چيره شده اى؟»

ابليس گفت: نه، ولى تو داراى يك خصلت هستى كه مرا خشنود كرده (و اميدوار نموده كه بتوانم به وسيله اين خصلت بر تو راه يابم.)

يحيى گفت: آن خصلت چيست؟

ابليس گفت: تو سير خورنده هستى، اميد آن را دارم كه از همين راه وارد شوم، و تو را از بعضى شب زنده دارى، و نمازهاى شب باز دارم.

يحيى ع به اين موضوع توجه و دقت مخصوص كرد، و به ابليس گفت:

«اِنى اُعطى اللهَ عهداً الا اشبع مِنُ الطعامِ حُتى القاهْ؛ من با خدا عهد كردم كه هيچ گاه تا آخر عمر، از غذاى سير نخورم.»

پشیمانی ابلیس از گفتگو با یحیحی ع

ابليس گفت: «من هم با خدا عهد كردم تا آخر عمر هيچ مسلمانى را نصيحت نكنم.» سپس ابليس از نزد يحيى ع رفت و ديگر هرگز نزد يحيى ع نيامد.(بحار، ج 14، ص 172 و 173 (با تلخيص) به نقل از امالى ابن الطوسى) به اين ترتيب يحيى ع مراقب بود كه هر گونه اعمال زمينه ساز نفوذ شيطان را از خود دور سازد.

مقام ارجمند يحيى ع در پيشگاه خدا يحيى ع بر اثر پاك زيستى و رابطه تنگاتنگ با خدا، مقامش به جايى رسيد كه خداوند او را (در سوره مريم آيه 12 تا 15) به داشتن شش خصلت برجسته ستوده سپس به او سلام مى كند (در آيه 13 مريم) مى فرمايد:

«وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَكاة وَ كانَ تَقِيا؛ ما يحيى – عليه السلام – را مشمول رحمت و محبت خود ساختيم، و پاكى روح و عمل به او داديم، او انسان پرهيزكارى بود.»

ابوحمزه مى گويد: از امام باقر ع پرسيدم: منظور از اين آيه چيست؟ فرمود: «منظور رحمت و لطف سرشار خدا به يحيى – عليه السلام – است.»

عرض كردم: تا چه اندازه؟ فرمود: رحمت و لطف سرشار خدا – عليه السلام – به اندازه اى است كه وقتى كه او خدا را صدا مى زد و مى گفت: «يا رب؛ اى پروردگار من!» خداوند بى درنگ مى فرمود: «لبيك يا يحيى؛ بلى اى يحيى!»(اصول كافى، ج 2، ص 535.)

پايان عمر يحيى (ع)

در بيت المقدس پادشاهى هوسباز به نام «هيروديس» (يا هردوش) بود، كه از طرف قياصره روم در آن جا فرمانروايى مى كرد، برادرش بهنام دخترى به نام «هيروديا» داشت. پس از آن كه فيلبوس از دنيا رفت، هيروديس با همسر برادرش ازدواج كرد.

هيروديس شاه هوسباز، عاشق دختر هيروديا دختر زيباى برادرش شد، به طورى كه زيبايى هيروديا او را در گرو عشق آتشين خود قرار داده بود، از اين رو تصميم گرفت با او كه برادر زاده، و دختر همسرش بود، ازدواج كند.

اين خبر به پيامبر خدا حضرت يحيى ع رسيد، آن حضرت با صراحت اعلام كرد كه اين ازدواج برخلاف دستورات تورات است و حرام مى باشد.

سر و صداى اين فتوا در تمام شهر پيچيد و به گوش آن دختر (هيروديا) رسيد، او كينه يحيى ع را به دل گرفت، چرا كه او را بزرگترين مانع بر سر راه هوسهاى خود مى دانست و تصميم گرفت در يك فرصت مناسبى از او انتقام بگيرد.

ارتباط نامشروع هيروديا با عمويش هيروديس بيشتر شد، و زيبايى او شاه هوسران را شيفته اش كرد به طورى كه هيروديا آن چنان در شاه نفوذ كرد، كه شاه به او گفت: «هر آرزويى دارى از من بخواه كه قطعاً انجام خواهد يافت.»

هيروديا گفت: من هيچ چيز جز سر بريده يحيى ع را نمى خواهم، زيرا او نام من و تو را بر سر زبانها انداخته و همه مردم را به عيبجويى ما مشغول نموده است.(بحار، ج 14، ص 180 و 181)

در

فراز ديگر تاريخ مى خوانيم: شاه فلسطين هيروديس، روز تولد خود را جشن مى گرفت، و وقتى آن روز فرا رسيد، هيروديا از فرصت استفاده كرد، طبق راهنمايى مادرش، خود را به طور كامل آرايش كرد و لباسهاى زينتى پوشيد و رقص كنان به مجلس جشن شاه وارد شد، همه اشراف بنى اسرائيل كه در اطراف طاغوت بودند فريفته او شدند. هيروديس كه مست و مخمور شراب شده بود به او رو كرد و گفت: «اى آفت دين و دنيا، هر چه مى خواهى بخواه، اگر چه نصف مملكت باشد.»

هيروديا به مادرش مراجعه كرد و گفت: شاه چنين مى گويد، چه بخواهم. مادر گفت: سر يحيى – عليه السلام – را بخواه زيرا تو را از همسرى پادشاه نهى و باز مى دارد، و تا زنده است دست از نهى بر نمى دارد.

هيروديا به مجلس جشن شاه وارد شد و گفت: «سر بريده يحيى – عليه السلام – را مى خواهم.» و در اين مورد اصرار كرد.

سرانجام شاه مغرور كه ديوانه هوس و عشق به هيروديا شده بود، دستور داد يك طشت طلا حاضر نمودند، به مأموران جلادش گفت: برويد و يحيى – عليه السلام – را دستگير كرده و به اين جا بياوريد.

يحيى ع در اين هنگام در زندان بود (و طبق پاره اى از روايات در محراب عبادت در مسجد بيت المقدس به سر مى برد) مأموران جلاد سراغ او آمدند و او را دستگير كرده و به مجلس شاه بردند، شاه در همان جا فرمان داد سر از بدن او جدا كردند و سر بريده اش را در ميان طشت طلا نهادند و آن گاه كه هيروديا تسليم هوسهاى شاه گرديد، سر بريده يحيى ع به سخن آمد و در همان حال نهى از منكر كرد و خطاب به شاه فرمود: «يا هذا اِتَّقِ اللهِ لا يحِل لكُ هذه؛ آى شخص از خدا بترس اين زن بر تو حرام است.» به اين ترتيب حضرت يحيى ع مظلومانه به شهادت رسيد (اقتباس از تاريخ انبياء عماد زاده، ص 716 و 717)

ياد مكرر امام حسين ع از يحيى

زندگى يحيى ع از جهاتى شباهت به زندگى امام حسين ع داشت، مانند اين كه: نام حسين ع هم چون نام يحيى بى سابقه بود، و مدت حمل آنها به هنگامى كه در رحم مادر بودند، شش ماه بود، و هر دو آنها قربانى هوسهاى طاغوت زمانشان شدند و سرشان بريده شد.

امام سجاد ع فرمود:

«ما در سفر كربلا همراه امام حسين – عليه السلام – بيرون آمديم، امام در هر منزلى كه نزول مى فرمود، و يا از آن كوچ مى كرد، از يحيى ع و شهامت او ياد مى كرد و مى فرمود: «و مِن هو ان الدنيا على اللهِ اِن رأس يحيى بنِ زكريا اُهدى الى بغى مُن بغايا بنى اسرائيل؛ از پستى و بى ارزشى دنيا نزد خدا همين بس كه سر يحيى بن زكريا را به عنوان هديه به سوى فرد ستمگر و بى عفتى از ستمگران و بى عفت هاى بنى اسرائيل بردند.» (تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 324)

آرى امام حسين ع با اين بيان خواست اشاره به شهادت خود كند، كه هم چون يحيى ع به خاطر نهى از منكر، سرش را جدا مى كنند و آن را نزد طاغوت هوسباز، يزيد پليد مى برند. امام صادق ع فرمود: «مرقد حسين ع را زيارت كنيد و به او جفا نكنيد كه او سيد و آقاى شهداى جوان، و سيد جوانان بهشت است، و شبيه يحيى ع است كه آسمان و زمين براى مظلوميت حسين و يحيى ع گريستند.» (بحار، ج 14، ص 168 و 358)

نيز روايت شده: جبرئيل به محضر پيامبر ص آمد و گفت:

«خداوند هفتاد هزار نفر از منافقان را در مورد قتل يحيى ع (توسط بخت النصر) كشت، و به زودى هفتاد هزار نفر از متجاوزان را به خاطر قتل پسر دختر حسين ع بكشد.» (بحار ج 45، ص 314)

مكافات عملِ قاتل حضرت يحيى ع

امام صادق – عليه السلام – فرمود:

«اِن اللهَ عز و جل اِذا اَرادُ اَن ينتصر لِاَوليائهِ اِنتصر لهم بشرارِ خلقهِ … و لقد اِنتصر ليحيى بن زكريا – عليه السلام – بِبْخت نصرٍ؛

همانا خداوند متعال هرگاه اراده يارى طلبى براى دوستانش كند، از بدترين خلايقش براى آنها يارى مى طلبد، چنان كه در مورد (انتقام گيرى از خون) يحيى – عليه السلام – از بخت النصر يارى طلبيد.»

وقتى كه سر مقدس يحيى ع را از بدن جدا نمودند، قطره اى از خونش به زمين ريخت، و جوشيد، و هر چه خاك بر سر آن ريختند، خونِ در حال جوشش، از ميان خاك بيرون مى آمد، و تلى از خاك به وجود آمد ولى خون از جوشش نيفتاد و تلى سرخ ديده مى شد.

بخت النصر

طولى نكشيد كه يكى از ياغيان آن عصر به نام بخت النصر كه قبلاً هيزم كن بود و اراذل و اوباش را كه با او دوست بودند، به دور خود جمع نمود و شورش كردند. آنها به هر جا مى رسيدند مى كشتند و غارت مى كردند تا به شهر بيت المقدس رسيدند و آن جا را تصرف نمودند و همه طاغوتيان و سران را با سخت ترين وضع كشتند، تا اين كه چشم بخت النصر به تل سرخى افتاد، پرسيد اين تل چيست؟

گفتند: مدتى قبل شاه اين منطقه حضرت يحيى ع را كشت، و سرش را از بدنش جدا كرد. خون او به زمين چكيده و جوشيد و هر چه بر سر آن خون خاك ريختند از جوشش نيفتاد، سرانجام تلى از خاك سرخ به وجود آمد و هم چنان آن خون مى جوشد.

بخت النصر گفت: آن قدر از مردم اين جا را بر سر اين تل بكشم تا خون از جوشش بيفتد. (اين تصميم نيز مكافات عمل مردم بيت المقدس و اطراف آن بود كه در قتل مظلومانه يحيى ع سكوت كردند و به شاه هوسباز قاتل، اعتراض ننمودند.)

به فرمان بخت النصر هفتاد هزار نفر از مردم را روى آن تل كشتند تا، خون يحيى ع از جوشش بيفتد، اما هم چنان خون مى جوشيد. بخت النصر پرسيد: «آيا ديگر شخصى در اين منطقه باقى مانده است؟»

گفتند: «يك نفر پير زن در فلان جا زندگى مى كند.» گفت: او را نيز بياوريد و روى اين تل بكشيد. مأموران به اين فرمان عمل كردند و آن گاه خون از جوشش افتاد.(اقتباس از بحار، ج 14، ص 182 و 356 تا 358)

كشته شدن بخت النصر به دست يك غلام ايرانى

بخت النصر پس از فتح شام و منطقه بيت المقدس و فلسطين، به بابل (واقع در سرزمين عراق) رفت، در آن جا شهرى ساخت، و چاهى در آن جا حفر كرد و سپس حضرت دانيال پيامبر را دستگير كرده و در ميان آن چاه افكند، و ماده شيرى رادر ميان آن چاه انداخت تا او را بدرد.

ماده شير، گل چاه را مى خورد، و از شير خود به دانيال مى نوشانيد. پس از مدتى خداوند به يكى از پيامبران وحى كرد، كنار فلان چاه برو و به دانيال ع آب و غذا برسان.

او كنار آن چاه آمد و صدا زد اى دانيال! دانيال گفت: بلى، صداى دورى مى شنوم.

آن پيامبر گفت: «اى دانيال خدايت سلام رسانيد، و براى تو غذا و آب فرستاده است.» آن گاه آن آب و غذا را به وسيله دلو، وارد چاه كرد.

حضرت دانيال ع حمد و سپاس مكرر گفت، و خدا را سپاسگزارى بى حد نمود.

در همين عصر بخت النصر در عالم خواب ديد سرش آهن شده، پاهايش به صورت مس در آمده، و سينه اش طلا گشته است. وقتى كه بيدار شد منجمين را احضار كرد و گفت: «من در عالم خواب چه خوابى ديده ام» منجمين گفتند: نمى دانيم، تو آن چه را در خواب ديدى براى ما بگو تا ما تعبير كنيم.

بخت النصر ناراحت شد و به آنها گفت: «من سالها است به شما رزق و روزى مى دهم، ولى شما نمى دانيد كه من چه خوابى ديده ام، پس چه فايده اى براى من داريد، آن گاه دستور داد همه آنها را اعدام كردند.

در اين هنگام يكى از حاضران به بخت النصر گفت:

اگر علم و معرفت در نزد كسى مى جويى، تنها در نزد آن كس (دانيال) است كه در چاه زندانى مى باشد، و ماده شير نه تنها به او آزار نرسانده بلكه گل مى خورد و به او شير مى دهد.

تعبیر صحیح توسط دانیال نبی ع

بخت النصر مأموران را نزد او فرستاد و او را حاضر كردند، به او گفت: «من چه خوابى ديده ام؟»

دانيال: در خواب ديده اى سرت آهن شده و پاهايت مس شده اند و سينه ات طلا گشته است.

بخت النصر: آرى همين خواب را ديده ام، بگو بدانم تعبيرش چيست؟

دانيال: تعبيرش اين است كه غلامى ايرانى بعد از سه روز تو را مى كشد.

بخت النصر: من داراى هفت قلعه (شهر) هستم و در كنار هر دروازه آن چند نگهبان وجود دارد، به علاوه بر درگاه هر دروازه اى يك مرغابى وجود دارد هر شخص غريبى به آن جا آيد فرياد مى كشد و مأموران او را دستگير خواهند كرد.

دانيال: همان گونه كه گفتم خواه و ناخواه، حادثه رخ مى دهد.

بخت النصر براى احتياط به لشكر خود فرمان آماده باش داد، و گفت: هر شخص غريبى را ديديد هر كس باشد بكشيد. سپس به دانيال گفت: تو بايد در اين سه روز در همين جا بمانى، اگر اين سه روز گذشت و من آسيبى نديدم، تو را خواهم كشت.

دانيال در همان جا زندانى شد، روز اول و دوم خطر گذشت، روز سوم فرا رسيد، در آن روز بخت النصر در قصر خود غمگين و دلتنگ شد، تصميم گرفت به حيات قصر برود و پس از گردش و هوا خورى اندك، به قصر باز گردد و روز خطر به پايان رسد. وقتى كه از قصر بيرون آمد، با جوانى كه از نژاد ايرانى بود و او را به عنوان پسر خود برگزيده بود و نمى دانست كه او از نژاد ايرانى است، ملاقات كرد و شمشيرش را به او داد و به او گفت: «اى پسر خوانده! همين جا مراقب باش كسى وارد قصر نشود، هر كس وارد شد – گر چه خودم باشم – او را بكش.»

غلام ايرانى شمشير را به دست گرفت (پس از اندكى بخت النصر وارد قصر شد) غلام با شمشير به او حمله كرد و او را كشت.

در آن هنگام كه بخت النصر در خون خود مى غلطيد به غلام گفت: چرا مرا كشتى؟ غلام گفت: «خودت فرمان دادى و گفتى هر كس – گر چه خودم باشم – اگر وارد قصر شدم، او را بكش. من به فرمان تو عمل كردم.»

بخت النصر در آن جا هر چه فرياد زد كسى صداى او را نشنيد، و سرانجام به هلاكت رسيد و مردم از شرش نجات يافتند (بحار، ج 14، ص 358 و 359، معالم الزلفى)

به این پست امتیاز بدید...

خیلی ضعیف/ضعیف/متوسط/خوب/عالی

میانگین امتیازات :4.9 تعداد آرا: 158

هنوز کسی رای نداده...




طراحی سایت بیوگرافی شما
یکبار هزینه برای 5 سال
آدرس دلخواه شما با پسوند .ir