شاید شما هم در مورد نوشتن ستبر یا سطبر دچار شک شوید که کدام املا درست می باشد ، در این مطلب املای این واژه را بررسی میکنیم تا در هر مورد از املای صحیح استفاده کنیم . ( ستبر یا سطبر ? )
اگر منظور شما « تناور ، تنومند و… » میباشد املای صحیح « ستبر » میباشد .
اما اگر منظور شما « هنگفت » است املای آن « سطبر » است .
فهرست مطالب
ستبر
مترادف و معادل ستبر:
- تناور
- تنومند
- ثخن
- دفزک
- زفت
- ضخیم
- استبر
- قطور
- فربه
- کلفت
- گنده
- ناهموار
- سخت
- گنده درشت کلفت
- سفت غلیظ
- فربه چاق
تلفظ ستبر :
متضاد واژه ستبر : نازک .
/setabr/
معنی ستبر لغتنامه دهخدا
ستبر. [ س ِ ت َ ] (ص ) استبر. اوستا «ستوره » (ستبهره، ستمبهره ) (محکم )، پهلوی «ستپر» و «ستور» ، هندی باستان : ریشه ٔ «ستبه » (تعیین کردن، تکیه دادن )، قیاس کنید با استی «ست، اود» (قوی ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). گنده و لک و پک و غلیظ. سطبر با طای حطی، معرب آن است. (برهان ). گنده و غلیظ. (آنندراج ). پارچه ٔ گنده را گویند و استبره و ستبر پارسی و سطبر معرب آن است. (آنندراج ). غلیظ. (دهار). گنده و غلیظ. و سطبر معرب آن است. (غیاث ) :
که رانش چو ران هیونان ستبر
دل شیر و نیروی ببر و هژبر
فردوسی
ستبر است بازوت چون ران شیر
بر و یال چون اژدهای دلیرفردوسی
گنگی پلید بینی و گنگی پلید پا
محکم ستبر ساقی زین کرده ساعدی
عسجدی
کمانی چو خفته ستون ستبر
زهش چون کمندی ز چرم هزبر
اسدی
شیر گردن ستبر از آن دارد
که رسولی بخرس نگذارد
سنایی
- – ستبراندام ؛ درشت هیکل. آنکه اندام ستبر دارد.
- – ستبربازو ؛ که بازوی ضخیم و کلفت دارد.
- – ستبرباف ؛ بافنده ٔ ثوب و جامه ٔ ضخیم و سطبر.
- – ستبرپوست ؛ پوست کلفت.
- – ستبرران ؛ آنکه ران ضخیم و کلفت دارد.
- – ستبرساق ؛دارای ساق ضخیم و کلفت.
معنی ستبر در لغتنامه معین
ستبر (س تَ) [ په . ] (ص .) :
- بزرگ، گنده
- سفت، محکم
- فربه، چاق
- ضخیم، کلفت .ستبر روی( ~ .) (ص مر.) بی شرم .
معنی ستبر فرهنگ فارسی عمید
ستبر =
۱. بزرگ، گنده، فربه.
۲. سفت و سخت، غلیظ.
۳. کلفت، ضخیم.
ستبر به عربی
متن اصلی | معنی |
---|---|
بيرت ستاوت | ستبر |
بيرت ستاوت سميک ضخم الجسم قوي کبير متين مجموع اجمالي | ستبر |
سميك | ستبر |
ضخم الجسم | ستبر |
قوي | ستبر |
ستبر به انگلیسی
English | فارسی |
thick sturdy big coarse | ستبر |
معنی سطبر
برابر و معادل واژه سطبر : هَنگفت .
معنی سطبر در لغت نامه دهخدا
سطبر. [ س ِ طَ ] (ص ) کلفت و غلیظ و هنگفت و کثیف. (ناظم الاطباء). غلیظ. (ترجمان القرآن ) (صراح اللغة). ستبر : ولیکن عجب از وی این است که وی طعام درشت خوردی و لباس سطبر پوشیدی. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). و از وی [ از شهرک مامطیر بدیلمان ] حصیری خیزد سطبر و سخت نیکو. (حدود العالم ). و مردم سودان سطبرلب و دراز انگشتان و بزرگ صورت باشند. (حدود العالم ).
کنگی بلند بینی لنگی بزرگ پای
محکم سطبرساقی زین گرد ساعدی
عسجدی
گفتند ای حکیم ترا… سطبر و بندگران و… می بینم.
(تاریخ بیهقی ).
دل سطبر و خون او سطبر باشد. (ذخیره خوارزمشاهی ).
در زاویه ٔ فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم
مسعودسعد
عکرمه گفت [ مَن ّ ] چیزی بود مانند روبی سطبر. (تفسیر ابوالفتوح ).
گردن سطبر کردی از سیم این و آن
با سیلی مصادره گردن سطبر به
سوزنی
عاشقی و توبه یا امکان صبر
این محالی باشد ای جان بس سطبر
مولوی
چو بازو قوی کرد و دندان سطبر
براندایدش دایه پستان بصبر
سعدی
|| کلان و گنده و جسیم. (ناظم الاطباء). چاق و فربه :
به بالا بلند و به پیکر سطبر
به حمله چو شیر و به پیکار ببر
فردوسی.
|| منجمد. || متراکم.(ناظم الاطباء).
کلمه : سطبر اشتباه تایپی : sxfv